شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...
شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...

یکبار بخوانید .حکایتی واقعی از زبان دوستم


دانشگاه قبول شده بودم برای اینکه

مدارکم رو کپی بگیرم به جایی که

دانشگاه در نظر گرفته بودن برای کپی

رفته بودم یه پیرمردی بود که کپی می گرفت.

خیلی ایستادم تا نوبتم بشه وکپی بگیرم

وقتی نوبتم شد اون پیرمرد اصلا بهم اعتنایی

نکرد وبقیه رو راه می نداخت واخر کار

منو راه مینداخت این بحث سه روزی

ادامه پیدا کرد روز سوم گفتم با

خودم یعنی چی که منو راه نمی ندازه وبقیه

رو سریع راه می ندازه .اون روز اخر

بهش گفتم اقای محترم چرا منو اینطوری

بهم برخوردمیکنی یعنی چی که نوبت منو بهش

اهمیتی نمیدی وبقیه رو کارشون رو راه

می ندازی درستش نیست اون پیرمرد بدون اینکه

به من نگاه کنه یه عکسی بود به دیوارنصب بودکه

( طرفی که من میدیدم عکس حضرت اقا وامام خمینی بودش)

رو برش گردوندبه من گفت این عکس رو

ببین عکس خودته .نگاه کردم گفتم اره

این منم این عکس من کجا بوده دست شما.

یه هویی این پیرمرد شروع کرد گریه

کردن وگفت این پسر من بوده یک ماه

پیش  تو دریا غرق شد.


 

گفت:این پسرم معلم بود بچه ها رو برده بوددریا یکی از بچه ها تو ی دریا نزدیک بوده غرق بشه این بنده خدا با اینکه شنا بلد نبوده شیرجه میزنه  تا پسر بچه رو نجات بده یه قایقی بوده که نجات غریقها داخلش بودن میاد و بچه رو میگیره از اب وفکر میکنن این اقا شنا بلده دور میزنه همین که  این بنده خدا میره زیر اب وتموم.(دوستم میگفت این خانواده دوتا خواهر ودوتا برادرن که یکی شون که شباهت عجبیی به من داشت فوت کرده)بچه های این پیرمرد اومدن منو دیدن وگفتن باید بیای مادرمون ببینتت به پدرومادرم گفتم که میخوام این کار رو بکنم پدرومادرم گفتن اصلا این کار رو نکن ،هرچی ما گفتیم نه نمی ایم بچه های این بنده خدا وخودش (پیرمرده)گفتن باید بیای ببینتت مادرمون .قبل از اینکه چهلم این بنده خدا برسه با پدرومادرم رفتیم خونشون.اول کار بابا ومامانم رفتن داخل وبعدش من رفتم داخل خونشون..این پیرزن وقتی منو دید غش کرد بابام به من گفت من همین چیزارو میدیدم که گفتم نباید بیای خونشون.انروز تموم شد وچند سالیه هستش که ما رفت وامد خانوادگی داریم با این خانواده ومن خواهر ندارم این دوتا خواهروپسر این خانواده به من میگن داداش  وواقعا مثل پسرشون شدم .

لازم به ذکر به همه بگم قراره روز عاشورا این دوستم واین خانواده همگی بیان خونه ما ومن در خدمتشون باشم

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد