شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...
شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...

سپاه مراغه



زمانی که مسعود کفیل افشاری، مسئول امور مالی سپاه مراغه بود، دستور داد:
دیگر برای سپاه نان تازه نگیرید! از این حرف شگفت زده شدم. مطمئن بودم
مسئله مهمی پیش آمده است وگرنه، مسعود چنین سخنی نمی‌گفت.
 از دیگران که مسئله را پرسیدم، ضمن تأیید دستور مسعود گفتند:
مسعود، اتاقی را که خرده نان و نانهای خشک را در آن می‌ریختند دیده است....
 با این گزارش، همه چیز را فهمیدم. دیگر برای سپاه نان تازه نیاوردند و
همه بچه‌ها، حتی خود مسعود از خرده نانها استفاده کردند.
وی معتقد بود بیت المال نباید به هدر برود   مسعود کفیل افشاری

منبع : ر. ک: گلهای عاشورایی، ج 2، ص 160.

مریز ابروی ما

1 بسیجی

مریز آبروی سرازیر ما را

به ما باز ده نان و انجیر ما را

خدایا اگر دستبند تجمل

نمی بست دست کمانگیر ما را

کسی تا قیامت نمی کرد پیدا

از آن گوشه کهکشان تیر ما را

ولی خسته بودیم و یاران همدل

به نانی گرفتند شمشیر ما را

ولی خسته بودیم و می برد طوفان

تمام شکوه اساطیر ما را

طلا را که مس کرد دیگر ندانم

چه خاصیتی بود اکسیر ما را

 

سراینده: محمد کاظم کاظمی

زندگی


زندگی گاه به نان است و کفایت بکند!
زندگی گاه به جان است و جفایت میکند!
زندگی گاه به آن است و رهایت میکند !
چه به نان و
چه به جان و
چه به آن ...
زندگی صحنه بی تابی ماست ..زندگی میگذرد 

رئیس جمهورشهیدمحمدعلی رجایی


یک نان را ۳۵ میلیون نفر می خوریم

اما زیر بار زور نمیریم.

رئیس جمهور شهید محمدعلی رجایی

شهید


بین چهار تا پسرم که شهید شدند، اصغرم چیز دیگری بود.
 برای من هم کار پسر ها را می کرد، هم کار دختر ها
 را وقتی خانه بود، نمی گذاشت دست به سیاه وسفید بزنم
 .ظرف می شست، غذا می پخت .اگر نان نداشتیم ،
خودش خمیر می کرد ،تنور روشن می کرد. خیلی کمک حالم بود.
 وقتی رفت جبهه ،همه می پرسیدند«چطور دلت آمد بفرستیش ؟»
 فقط به شان می گفتم « آدم چیزی رو که خیلی دوست داره
 ،باید در راه دوست بده»

خاطره شهدا

نایت اسکیننایت اسکین

یک روز هنگام توزیع غذا، دشمن آتش زیادی

بر سر ما می ریخت، تا جایی که بعضی از بچه ها گفتند:

«در این آتش، چه طور غذا را به خط ببریم؟»

محمد بلند شد و در آن شدت آتش، غذاها را با موتور

به چادرهای جلو رساند. وقتی برمی گشت، غذایی برای خودش

باقی نمانده بود. محمد بعد از خوردن تکه نانی،

از بچه ها خداحافظی کرد و گفت:

«بچه ها! من دیگر فردا میان شما نیستم، مرا حلال کنید».

سپس دست و پای خود را حنا بست، ساعت 4 صبح بلند شد

و نماز خواند و به دیدبانی رفت و لحظه ای بعد

به شهادت نایل شد. 

  شهید محمد امین پور

منبع : سایت صبح