شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...
شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...

نماز



نزدیک عملیات بیت المقدس بود که هواپیماهاى دشمن،

منطقه را بمباران کردند. در پى آن، صحنه‏اى دیدم

که در آن، اقتدا به امیر مؤمنان‏ علیه ‏السلام

تصویر شده بود. چند تن از بچه‏ها با وجود مجروح شدن،

نماز خود را ترک نکرده بودند؛ مثلاً یکى در حال

قنوت بود و بازویش ترکش خورده بود. دیگرى به

رانش ترکش خورده بود؛ سجده‏اش را ادامه مى‏داد 

شهید چمران

از در آمد تو. گفت «لباساى نظامى من کجاست؟ لباسامو بیارین.»
 رفت توى اتاقش، ولى نماند. راه افتاد بود دور اتاق. شده بود مثل وقتى
که تمرین رزم تن به تن مى داد. ذوق زده بود. بالأخره صبح شد و رفت.


فکر کردیم برگردد، آرام مى شود. چه آرام شدنى! تا نقشه ى عملیات را کامل کند
 و نیروها را بفرستد منطقه، نه خواب داشت نه خوراک. مى گفت
 «امام فرمودن خودتون رو برسونید کردستان.» سر یک هفته،
یک هواپیما نیرو جمع کرده بود.   شهید مصطفی چمران

منبع : برگرفته از مجموعه کتب یادگاران |
 انتشارات روایت فتح | رهی رسولی فر

مهتاب


شب . توی سنگر نشسته بودیم و چرت می زدیم . آن شب ، مهتاب عجیبی بود . فرمانده آمد داخل سنگر . گفت : این قدر چرت نزنید تنبل می شوید . به جای این کار بروید اول خط ، یک سری به بچه های بسیجی بزنید . نمی توانستیم دستور را اطاعت نکنیم . بلند شدیم و رفتیم به طرف خاک ریز های بلندی که در خط مقدم بود . بچه های بسیجی ابتکار خوبی به خرج داده بودند . آنها مقدار زیادی سنگ و کلوخ به اندازه ی کله ی آدمیزاد روی خاک ریز گذاشته بودند که وقتی کسی سرش را از خاک ریز بالا می آورد ، بعثی ها آن را با سنگ و کلوخ اشتباه بگیرند و آنها را نزنند !

مهتاب از آن طرف افتاده بود و ما ، بی خبر از همه جا بر عکس ، خیال می کردیم که اینها همه کله ی رزمنده هاست که پشت خاک ریز کمین کرده اند و کله هایشان پیداست . یک ساعت تمام با سنگ ها و کلوخ ها سلام و علیک و احوالپرسی کردیم و به آنها حسابی خسته نباشید گفتیم و بر گشتیم ! صبح وقتی بچه ها متوجه ماجرا شدند تا چند روز ، نقل مجلس آنها شده بودیم . هی ماجرا را برای هم تعریف می کردند و می خندیدند !

خاطره کوتاه از رزمندگان اسلام


اندازه پسر خودم بود؛ سیزده چهارده ساله..
وسط عملیات یکدفعه نشست!
گفتم: حالا چه وقت استراحته بچه؟!
♥♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥

گفت: بند پوتینم شل شده!..می بندم راه می افتم!
نشست ولی بلند نشد. هردو پایش تیر خورده بود..

برای روحیه ما چیزی نگفته بود!


♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥

به چه می نگرید

به چه می نگرید ؟!! ♥•٠·˙
مگر شما در آن دور دست ها چه دیدید؟
که هر چه می سوختید،
نورتان بیشتر می شد ...
و ما هر چه می سوزیم،
دودمان بیشتر ...

┘◄ برای شادی روح شهدای اسلام صلوات
۩ اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ۩

نیروهای بعثی


نیروهای بعثی نزده هم می رقصیدند،

نیازی نبود کسی پا روی دمشان بگذارد

یک لحظه صدای توپ خانه شان قطع نمی شد

آن قدر که دیگر برای بچه ها جنبه لالایی داشت.

شاید اگر نمی زدند حوصله مان از سکوت سر می رفت.

درست برخلاف ما که حساب پوکه هایمان

را هم باید می داشتیم و به ندرت دست به

قبضه و ماشه می بردیم.

روزی یکی از بچه ها شیطانی اش گل کرد و گفت:

«بیایید یگ گلوله شلیک کنیم ببینیم دشمن

چه واکنشی نشان می دهد؟»

آقا منطقه را جهنم کردند،

با انواع سلاح ها حدود سی دقیقه آتش ریختند.

تمام این مدت را برادری که یک گلوله خمپاره ناقابل

را پرتاب کرده بود ناله و نفرین می کرد که:

«بی پدرها شوخی هم سرشان نمی شود.

می زنند به قصد کُشت! مگر ما یک گلوله

بیشتر انداختیم، آن هم معلوم نیست عمل

کرده باشد یا نه؛ آدم این قدر بی جنبه