شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...
شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...

حاج محمد ابراهیم همت


رفته بود سر کمدش و با وسایلش ور می‌رفت. هر وقت از دستم ناراحت می‌شد

این کار را می‌کرد، یا جانماز پهن می‌کرد و سر جانمازش می‌نشست. رفته بودم

سر دفتر یادداشتش و نامه‌هایی را که بچه‌ها براش نوشته بودند خوانده بودم.

به قول خودش اسرارش فاش شده بود. حالا از دستم ناراحت بود. کنارم نشست و گفت

«فکر نکن من این‌قدر بالیاقتم. تو منو همون‌جوری ببین که توی زندگی مشترکمون هستم.»

توی خودش جمع شد؛ انگار باری روی دوشش باشد. بعد گفت

«من یه گناه بزرگی به درگاه خدا کرده‌م که باید با محبت اینا عذاب بکشم.»  شهید ابراهیم همت

منبع : برگرفته از مجموعه کتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | مریم برادران

حاج محمد ابراهیم همت

بسم الله را گفته و نگفته شروع کردم به خوردن.

حاجی داشت حرف می زد و سبزی پلو را

با تن ماهی قاطی می کرد. هنوز قاشق اول را نخورده ،

رو کرد به عبادیان و پرسید «عبادی!

بچه ها شام چی داشتن؟»

ـ همینو.ـ واقعا؟ جون حاجی؟

نگاهش را دزدید وگفت «تن رو فردا ظهر میدیم.»

حاجی قاشق را برگرداند . غذا توی گلوم گیر کرد.

ـ حاجی جون، به خدا فردا ظهر به شون می دیم.

حاجی همین طور که کنار می کشید گفت

«به خدا منم فردا ظهر می خورم.»

      شهید حاج ابراهیم همت

     

    شـادی روح شــهدا صــلوات