پس از شهادت او بچه ها دفتر خاطراتش را از
کوله پشتی اش بیرون آوردند، در آن نوشته بود:
«خدایا مرا مثل علی اصغر امام حسین (ع) بپذیر.»
شهیدجعفر حجازی
منبع : سایت صبح
پدر گفت: خواهرت رو به کی می سپاری و می ری؟ پدر و مادرش را به کناری کشید و آهسته گفت:
« علی اکبر چطور از سکینه جدا شد؟ اگه ما امروز نریم، روز قیامت مسئولیم. شهدا به گردن ما حق دارند!»
پدر گریه کرد. پسر بی تاب شد. - شما باید منو مثل امام حسین که علی اکبر رو تشویق می کرد،
برای رفتن به جنگ تشویق کنید! منبع : سایت صبح
♦◘◘◘◘◘◘◘◘◘ ♦♦◘◘◘◘◘◘◘◘◘ ♦♦◘◘◘◘◘◘◘◘◘ ♦♦◘◘◘◘◘◘◘◘◘ ♦
شب مرحله دوم عملیات والفجر8، کیا از خواب
بیدار شد و گفت: «بچه ها، فردا من شهید می شوم».
پرسیدم:«از کجا می دانی؟» پاسخ داد:
«دوستان شهیدم را در خواب دیدم که با دسته گلی
انتظار ورود مرا به جمع خود می کشند.
لذا مطمئن هستم که به شهادت می رسم....»
کیا آن روز به آرزوی دیرینش رسید.
شهید کیا مظفری
منبع : سایت صبح
هنگام شهادت احد، ما در کنار او بودیم.
به علت خونریزی زیاد، شدیداً تشنه بود.
سریع برایش آب آوردیم، اما هرچه
اصرار کردیم نخورد. وقتی اصرار بیش
از حد ما را دید، آهسته گفت:
« من در این لحظات شهادت،از آبی که
نصیب آقایم «حسین» نشد و تشنه جان داد
استفاده نخواهم کرد.» این را گفت و
لحظاتی بعد به شهادت رسید.
شهید احد آقایاری
منبع : سایت صبح
روزی که احمدباشادی وشعف بسیارزیادبه خانه آمد
را هیچ گاه نمی توانم فراموش کنم، روزنامه ای
در دست داشت آن را به من داد و گفت :
« با دقت این خبر را بخوانم» خبر راجع به
خانواده بهایی که در نزدیکی منزل
اسکان داشتند بود، این خانواده بعد
از سالیان دراز از فرقه ی ضاله ی بهائیت بیزاری
جسته و توبه کرده و مسلمان و شیعه شده بودند و
خوشحالی احمد به خاطر تلاش زیادی بود که از
نظر فرهنگی روی تفکر آن ها انجام داده بود.
شهید احمدپورحسین
منبع : سایت صبح
یک بار از علی پرسیدم : «راستی این همه
که جبهه بوده ای نگفتی چه کاره هستی؟»
خنده ای کرد و با مزاح پاسخ داد:
«هیچی،صدامیان روی دیوارهاشعارمی نویسند،
ما هم می رویم آن ها را رنگ می زنیم».
شهید علی برخورداری
منبع : سایت صبح
در منطقه 112 فکه، پیکر شهیدی اول میدان مین روی زمین بود.
اطرافش مملو از مین منوّر بود. مین منوّر شعله بسیار زیادی دارد به حدی که می گویند
کلاه آهنی را ذوب می کند. حرارتی که در نزدیکی آن نمی توان گرمایش را تحمل کرد.
خوب که نگاه کردم دیدم آثار سوختگی به خوبی بر روی استخوانهای این شهید پیداست.
در همان وهله اول فهمیدم که چه شده، او نوجوانی تخریب چی بود، که
شب عملیات در حال باز کردن راه و زدن معبر بوده است تا گردان از آنجا رد شوند
ولی مین منوّری جلویش منفجر شده و او برای اینکه عملیات و محور نیروها لو نرود،
بلافاصله خودش را بر روی مین منوّر سوزان انداخته تا شعله های آن
منطقه را روشن نکند و نیروها به عملیات خود ادامه دهند.
منبع : سایت صبح
گاهی اوقات مناظر دل خراشی را شاهد بودم
که واقعاً دلهره آور و ناراحت کننده بود.
با اولی که برای صدور گواهی فوت به
من مراجعه کردند را هرگز فراموش نمی کنم،
چند کیسه آوردند جلویم گذاشتند.
سؤال کردم اینا چیه؟ گفتند:
تکه های بدن رزمندگان.
قلبم به یک باره فرو ریخت و در نهایت ناراحتی
از روی پلاک، نام و مشخصات شان را نوشتم.
توی هر تابوتی قطعه ای از بدن شهید گذاشته شد
و به شهرها ی شان انتقال یافت...
این منظره برای من دل خراش و غم آور بود.
منبع : سایت صبح
کمی دقت نمی کردی،
بیل مکانیکی به گل می نشست.
زمان می گذشت؛ اما از شهدا خبری نبود.
داشتم با خودم حرف می زدم:
«خدایا من هم با این ها بودم،
چی شد این ها را انتخاب کردی؟
مگه ما بدا دل نداریم؟
خدایا این ها چی داشتند که ما
از اون بی بهره بودیم؟». ناگهان،
یک تکه پارچه قرمز رنگ توجهم را جلب کرد.
دویدم و برداشتمش.
گل ها را از روی آن پاک کردم.
جواب سؤالم بود؛ رویش نوشته بود:
«عاشقان شهادت».
منبع : سایت صبح
لباس نظامی برادرش را پوشید و
برای ثبت نام رفت. چه قدر به او خندیدند.
شناسنامه ی پسردایی اش را برد، باز هم فهمیدند.
شناسنامه اش را دست کاری کرد،
باز هم فهمیدند. چند ماه بعد اعزام شد.
آخر کمی بزرگ تر شده بود.
منبع : سایت صبح
حاجی را هیچ کس با لباس سپاه نمی دید.
با این که او یکی از
نیروهای رزمنده ی سپاه بود،
می گفت: « من لیاقت ندارم که مردم مرا به
این نام و عنوان بشناسند و ببینند.»
شهید حاج علی حاجبی
منبع : سایت صبح
اکبر اکثر شب ها قرآن می خواند.
وقتی از روی کنجکاوی نیمه های شب نگاهش می کردم،
می دیدم با خدای خویش راز و نیاز می کند.
شهید اکبر باقری
«بچه ها هر چی تخمه و آجیل دارید بریزید این جا
.... » چفیه پر شده بود از تخمه و آجیل از اول
اتوبوس شروع کردبه تقسیم کردن به هرکس به
اندازه ی یک لیوان تخمه رسید.
منبع : سایت صبح