ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 |
چشم هایش را چسبانده بود به دوربین .
زل زده بود تو آتش. از پشت شعله ها عراقی بود
که جلو می آمد با کلی پی ام پی و تانک و آر پی جی .
رفت بالا ی سر بچه ها و یکی یکی بیدارشان کرد.
چند ساعت بیش تر طول نکشید .
با کلی اسیر و غنیمت برگشتند.
بار اول بود که از نزدیک عراقی می دیدند.
شب که شد،سنگر به سنگر سراغ بچه ها رفت.
– یه وقت غرور نگیردتون .
فکر نکنید جنگ همینه . عراقی ها باز هم می آن.
از این به بعد با حواس جمع تر و توکل بیش تر.
شهید مصطفی ردانی پور
منبع : کتاب ردانی پور