فاصله گرفتن ...
از کسانی که دوستشان داریم
بی فایده است
چرا که زمان به ما نشان خواهد داد
هیچ جانشینی
برای آن ها وجود نخواهد داشت!
مادر دوستت دارم
مادرم
به فدای چادر خاکی ات
به فدای پهلوی شکسته ات
دست این دختر گناهکارت را می گیری؟
شفاعتم می کنی مادرم؟
مادر جان ...
کمکم کن...
مادرم..
دنبال آرامش می گردم
آرامشی که نمی دانم کجا پیدایش کنم
اما می دانم
آرامشم را گم کردم
و فقط دنبال مزارتان میگردم
دنبال حریمی که خود را در آغوشش رها کنم
دلم یک بغل مادر می خواهد...
مادر واژه ای مقدس در قاموس
بشریت که با هیچ چیزی قابل قیاس نیست.
اینروزهادلم بدجورحال وهوای بچگی هایم راکرده است
راستش شبی را که در زمان حال در ان بودم پیش پدر ومادرم
گذراندم وخوابم را با چشمانی که از دنیا سیرشده اند
در کنارشان بسر بردم
راستی چقدر صبح برایم جذاب بود همان روزها همان بیدارشدنها
با صدای مادر وپدر والبته اینبار مادر بیمار بود
ونمیتوانست مرا بیدارکند
با صدای پدر بیدار شدم .
اونیز اشنا میزد ناخود اگاه به خودم امدم
که چقدر فاصله گرفته ام از بهترینهایم
برای وضو باید به صحن خانه می امدم راستی ستارگان شب
چقدر زیبا بودند چشمک میزدند
روزم را با انها شروع کردم ...
نم اشکی از سر تقصیر بر گونه هام نشست
با خدایم چند کلامی را با عشق گفتم که
خدایا بگیراز من انچه تورا از من گرفته است
وفهمیدم من بد بوده ام که تا کنون
چنین با پدرومادرم رفتار کرد ه ام
راستش نماز مادر را کنارش زمزمه کردم
از ابتدای عشق تا انتهای انرا گفتم
من نمازم را خوانده بودم ولی به دلیل فراموشی
مادرم من کلمات نورانی عشق را واگویه میکردم
راستی نمازی به این شیرینی نخوانده بودم.
بعداز نماز مادرم را بوسیدم و حیف که انروزهای کودکی
دگر بر نمیگردد.
مادرم وپدرم دوستتان دارم با عشقی از فراسوی قلبم
یک روز گرم تابستان ، با مهدی و چندتا از بچه های محل ، سه تا تیم شده بودیم
و فوتبال بازی میکردیم . تیم مهدی یک گل عقب بود. عرق از سر و روی بچه ها می ریخت .
بچه ها به مهدی پاس دادند ، او هم فرصت خوبی برای خودش فراهم کرد؛ تو همین لحطه حساس ،
به یکباره مادر مهدی آمد روی تراس خانه شان که داخل کوچه بود و گفت :
مهدی ، آقا مهدی ، برای ناهار نون نداریم؛ برو از سرکوچه بگیر مادر.
مهدی که توپ رو نگه داشته بود ، دیگه ادامه نداد .
توپ را به هم تیمی اش پاس داد و دوید به سمت نانوایی !
شهید مهدی زین الدین
منبع : یادگاران ، ص 2
فرد وارد بازار قیامت مے شود،
فکر مے کند خبرے است.
تعجب مے کند؛ خدایا پس چه شد؟
نماز ها، عمره ها؟
مے گویند تو دل شکستے. ریا کردے.
زهر زبان ریختے.
جوان عزیز اگر مے خواهے به جایے برسے
از خانه خودتان شروع کن!
دل خواهرت را شکستے. برو درستش کن.
دل مادر و پدر را شکستے. از خانه شروع کنید.
جوانانے هستند که محاسن دارند،
انگشتر دارند، عطر تیروز هم مے زنند،
در بیرون هیئت
ولے در منزل بروے بپرسے،
هیچکس از او راضے نیست.
پس براے چه هیئت رفته بودے؟
چرا جلسه رفته بودے
ابوعلی سینا :
مادر با یک دست گهواره را می جنباند و تکان می دهد
اما با یک دست جهان را متحول می کند و تکان می دهد!
ممکن است دانشمندی تحویل بدهد ممکن است ظالمی را !
♥•٠·˙♥•٠·˙♥•٠·˙♥•٠·˙♥•٠·˙
آخر شب بود . نشسته بود لب حوض داشت وضو می گرفت.
مادر بهش گفت : پسرم تو که همیشه نمازت
رو اول وقت می خوندی چی شده که ... ؟! البته
ناراحت نباش حتما کار داشتی که تا حالا نمازت عقب
افتاده محمد رضا لبخندی زد و بعد از اینکه
مسح پاشو کشید گفت : الهی قربونت برم مادر !
نمازم رو سر وقت مسجد خوندم . دارم تجدید
وضو می کنم تا با وضو بخوابم ؛ شنیدم هر کس قبل
خواب وضو بگیره و با وضو بخوابه ، ملائکه تا
صبح براش عبادت می نویسن.
شهید محمدرضا میدان دار
منبع : مجموعه همکلاسی آسمانی 5-2-41 ص 47
گرچه میدانم نمی آیی ولی هردم ز شوق
سوی در می آیم و هردم نگاهی میکنم
به یاد تمام مادران شهید و مفقودالاثر
به من می گفت: مادر جان وقتی من و داداش خونه ایم درست نیست شما
و خواهرم در حیاط را باز کنید . یا من می روم یا داداش، شاید یه مرد نامحرمی پشت
در باشه خوب نیست صدای شما را نامحرمی شنوه خیلی حساس بود با اینکه
ما خودمان رعایت می کردیم اما همیشه حواسش بود، مخصوصا به خواهرش
شهید حسن آقاسی زاده
منبع : شهاب ص24
•▪●●•▪●●•▪●●•▪●●•▪●●•▪●●•▪●●•▪●●
هرچه دارم همــــــــه ازعطــــر
لب مــــــــــــادرم است...
عوض قصه به بالیــــــــن ســــــرم
گفت : " ح س ی ن "
اوایل زندگیمون بود و حاج مهدی بعضی از جلسه های
کاریش رو توی خونه میگرفت .
فکر میکردم کخ پذیرایی
از کسایی که واسه جلسه میان سخته ،
به همین خاطربه مادرم گفتم بیاد واسه کمک.
همین که مهدی متوجه شد گفت:
نه ! برای این جلسه نه قراره خودت به زحمت
بیفتی نه دیگران ،خودم همه کارها رو انجام میدم .
شهید عبدالمهدی مغفوری
منبع : کوچه پروانه ها ص 44
✿•٠·✿•٠·✿•٠·✿•٠·✿•٠·✿•٠·✿•٠·
✿•٠·✿•٠·✿•٠·✿•٠·✿•٠·✿•٠·✿•٠·
وقتی رسیدیم دزفول و وسایلمان را جابه جا کردیم، گفت «می روم سوسنگرد.»
گفتم «مادر منو نمی بری اون جلو رو ببینم؟» گفت:«اگه دلتون خواست،
با ماشین های راه بیایید. این ماشین مال بیت الماله.»
شهید مهدی زین الدین
منبع : کتاب زین الدین
طبق رسم و رسوم وقتی می خواست از در خارج شود،
پشتِ سرش آب ریختم. برگشت و با دلخوری نگاهم کرد.
-مادر تو رو خدا این بار پشت سر من آب نپاش!
شاید این نگذاره من شهید بشم.
منبع : سایت صبح
کسی که به پدر و مادرش احترام بگذارد ، یعنی طوری با آنها رفتار کند
که رضایت آنها را جلب نماید ، همیشه پیش خداوند عزیز بوده
و در زندگی خوشبخت خواهد بود. سرلشکر خلبان شهید عباس بابایی