آقا مهدی فرمانده گروهان مان درست و حسابی ما
را روحیه داد و به عملیاتی که می رفتیم تو جیه مان کرد.
همان شب زدیم به قلب دشمن و تخته گاز جلو رفتیم.
صبح کله سحر بود و من نزدیک سنگر آقا مهدی بودم که
ناغافل خمپاره ای سوت کشان و بدون اجازه آمد
و زرتی خورد رو خاکریز. زمین و زمان بهم
ریخت و موج انفجار مرا بلند کرد و مثل هندوانه
کوبید زمین. نعره زدم: یا مهدی! یک هو دیدم
صدای خفه ای از زیر میگوید:
«خونه خراب، بلند شو، تو که مهدی را کشتی!»
از جا جستم. خاک ها را زدم کنار.
آقا مهدی زیر
آوار داشت می خندید. خودم هم خنده ام گرفت!