چشم هایش را چسبانده بود به دوربین .
زل زده بود تو آتش. از پشت شعله ها عراقی بود
که جلو می آمد با کلی پی ام پی و تانک و آر پی جی .
رفت بالا ی سر بچه ها و یکی یکی بیدارشان کرد.
چند ساعت بیش تر طول نکشید .
با کلی اسیر و غنیمت برگشتند.
بار اول بود که از نزدیک عراقی می دیدند.
شب که شد،سنگر به سنگر سراغ بچه ها رفت.
– یه وقت غرور نگیردتون .
فکر نکنید جنگ همینه . عراقی ها باز هم می آن.
از این به بعد با حواس جمع تر و توکل بیش تر.
شهید مصطفی ردانی پور
منبع : کتاب ردانی پور
باید در کنار ارزشهای معنوی و اخلاقی به
علم روز هم مجهز شویم و گرنه دنیا بیتوجه
از کنارمان خواهد گذشت.
حجه الاسلام و المسلمین شهید مصطفی ردانی پور
«اقا مصطفی ! شما فرمان ده ای، نباید بری جلو.
خطر داره .» عصبانی شد.اخمهایش را کرد توی هم.
بلند شد و رفت. یکی از بچه ها از بالای تپه
می آمد پایین . هنوز ریشش در نیامده بود
از فرق سر تا نوک پایش خاکی بود.رنگ به
صورت نداشت. مصطفی از پایین تپه نگاهش می گرد.
خجالت می کشید ، سرش را انداخته بود پایین.
میگفت « فرمانده کیه ؟ فرمانده اینه که
همه ی جوونی و زندگیش رو برداشته
اومده این جا.» شهید مصطفی ردانی پور
منبع : کتاب ردانی پور