شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...
شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...

عاشورایی

امشب شب عاشورا است. روضه خوندید، گریه کردید. امشب منو نماینده ی حسین زمان خودتون بدونید.

حسین زمان شما سرباز بسیجی می خواد. دیگه کاری با شما ندارم و برای شما دعا می کنم. از منبر پایین آمد.

سکوت سنگینی به مسجد خیمه زد. صدای زمزمه ی زن ها از پشت پرده ها بلند شد.

-چرا مردها ساکت اند؟ یک نفر از جمعیت بلند شد و فریاد زد: « جنگ جنگ تا پیروزی ! »

سکوت شکست. همه ی جمعیت با او همراهی کردند. شب عاشورا بود.

صبح عاشورا دو برابر ظرفیت برای اعزام آمده بودند. 

منبع : سایت صبح


امضاهای متحرک و جداکننده های متن ویژه ماه محرم ‍92

بعضی ها خندیدند : - داری می ری جبهه یا مدرسه؟

بعضی ها خندیدند:داری می ری جبهه یامدرسه؟
این همه کیف و کتاب با خودت می بری؟ -
می خواهم هم درس بخونم و هم بجنگم ....
اشکالی داره؟ شنیده بود کم سن و سال ها را
 برمی گردانند؛ آهسته کتاب هایش را از ساک
 درآورد و زیرش گذاشت و روی صندلی نشست.
مسئول اعزام نگاهش کرد. اتوبوس حرکت کرد؛
 عده ای از کم سن و سال ها را پیاده کرده بودند.
 آهسته کتاب را از زیرش برداشت هنوز
 نمی دانست مسئول اعزام چرا پیاده اش نکرده بود. 

منبع : سایت صبح

شهدا


موقع اعزام سپاهیان کربلا بود،یک پسربچه ی یازده،
دوازده ساله آمده بود واحد بسیج سپاه
 و می خواست به جبهه برود. وقتی جواب نه
 شنید سراغ فرماندهی را گرفت. با صلابت گفت:
 «دستور دهید اسم مرا هم بنویسند.»
فرمانده ی سپاه نورآباد پاسخ داد:
«شما هنوز به سن بلوغ نرسیده ای، نمی توانیم
 این کار را بکنیم. پسر در حالی که می گریست
با عصبانیت گفت: «شما کی هستی که اسم مرا
 بنویسی یا ننویسی. به دستور ولی فقیه تکلیف
خودم را می دانم باید در میدان جنگ حاضر باشم»...
همه با حیرت او را می نگریستند.

کوچکترین سرباز


لباس نظامی برادرش را پوشید و

برای ثبت نام رفت. چه قدر به او خندیدند.

شناسنامه ی پسردایی اش را برد، باز هم فهمیدند.

شناسنامه اش را دست کاری کرد،

باز هم فهمیدند. چند ماه بعد اعزام شد.

آخر کمی بزرگ تر شده بود.  

منبع : سایت صبح

کرکره بهشت


بعلت اعزام به جبهه تعطیل است.

آنان که برای جهاد در راه خدا کرکره

دنیا را پایین کشیدند،

خداوند کرکره بهشت را برای آنان بالا کشید.

خدایا کمکمان کن تا در وصف ما نیز

روزی سرود رفتن وماندگارشدن بخوانند

                  شـادی روح شــهدا صــلوات


نوشته سید مهدی فهیمی

با کلی دوز و کلک از خانه فرار کردم و

رفتم پایگاه بسیج. گفتند

اول یک رژه در شهر می رویم و بعدش اعزام.

از ترس پدر و مادرم رژه نرفتم و

پشت یک عکس بزرگ از امام(ره) پنهان شدم.

موقع حرکت هم پرده ماشین را کشیدم تا

آنها متوجه من نشوند. بعداً که

از جبهه تماس گرفتم پدرم گفت:

خاک بر سرت!

برات آجیل و میوه آورده

بودیم که ببری جبهه


3184c908.gif