شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...
شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...

رفقاخبردارید...!

رفقاخبردارید...!

 هنوز که هنوز است حمید باکری از عملیات فاتحانه خیبر بر نگشته...❗️
  خبر دارید که شهید  علیرضا امیری آن دلیرمرد خطه غرب
آن نستوده مبارز تپه حر هنوز برنگشته...❗️

 از ابراهیم هادی خبری دارید...❗️
بعد از اینکه یارانش را از کانال کمیل به عقب بازگرداند دیگر کسی او را ندید...❗️

 از جوانانی که خوراک کوسه های اروند شدند خبری دارید...❗️
هنوز از شلمچه صدای اذان بچه ها می آید...❗️
هنوز صدای مناجات رزمندگان از حسینیه حاج همت به گوش می رسد...❗️
هنوز وصیت نامه شهدا خشک نشده؛

خواهرم حجاب...❗️
 هنوز که هنوز است شهدا می ترسند
از اینکه رهبر رو تنها بگذاریم...❗️

و هنوز که هنوز است شهدا بند پوتینهایشان را باز نکرده اند

و منتظر امام حسین علیه السلام هستند تا دوباره در رکابش شهید شوند...!

  و هنوز که هنوز است مادرانی چشم انتظار جگرگوشه هایشان هستند ....!
ای کاش، بیاییم و به راه بیاییم ....
با ذکر صلوات...

تقدیم به شهدای اسفند

«به نام خدای شقایق های عاشق»
تقدیم به شهدای اسفند

اسفند است ,طبیعت آهسته به سمت بهار پیش می رود

وبوی غمزه ی باد بهاری استشمام می شود

  ,موسم خانه تکانی های اهل شهر است .ولوله ای عجیب در جریان است  .

گویا همه می دوند  گاهی این سو گاهی آن سو ,

آدم ها از شدت دلمشغولی کنار خیابان ,پیاده رو وبازار به هم بر خورد می کنند  .

اما سال ها پیش در هیاهوی شهرهای اسفندی آدم هایی بودند که از قضا آنها هم می دویدند .

حمید بدو«مهدی جان اخوی وضعیت اضطراری است
الوالو حاجی کجایی؟نقل ونبات بفرستین
برادر عبد الحسین زودتر برادر اتش دشمن زبانه میکشد .

صدا صدای خمپاره وهوا پر از گرد وغباری غلیظ می شود .

کمی بعدتر گرد وخاک که آرام می گیرد صحرایی حزن آور در چشمانت می نشیند که برایت آشنا ست .

گویا محشری عظیم به پا شده است وتو مات ومبهوت شقایق هایی را می بینی

که هر کدام گوشه ای پر پر شده اند .نزدیک می روی پیکری غرق به خون بر سینه ی خاک افتاده ,

آن طرف تر تنی بی سر میبینی وباز صحنه ای که آشنا میزند .

آری سردار خیبر سرش در آغوش خدا بود وجسم زمینی اش بی سر

حاجی آرام بخواب که به سعادت رسیدی .

تو تعبیر راز شهادت بودی وجاماندگان سنگین از بار امانت .

اشک یارای توصیف غوغای درونت را ندارد .

اما همه جا محو ومبهم است رنگها درهم وباز هم خاک وخاک .

کمی قدم که برداشتی کنار یک خاکریز پیکری بی دست با چشمانی نیمه باز ولبخندی آرام میبینی

باز هم غبطه میخوری وبر خود میلرزی .پاهایت توان گام برداشتن ندارند .اما بازهم به جلو میرانی .

کنار تپه ماهوری کوچک ,جسمی آسمانی  با خود نجوایی عاشقانه می سراید

ولحظاتی بعد برای همیشه آرام می گیرد  .

انگار  به خوابی هزار ساله فرو  رفته بر روی پیشانی ولبانش قطرات  خونین  زیبایی  خودنمایی می کند

گویا فرشتگان اناری را دانه کرده اند وحکایت دلتنگی اش را شرح داده اند .

عبدالحسین کجاست؟ شیر میدان نبرد وعارف آستان الهی ؟

اثری از او نیست می گویند مفقود الجسد است .پیکرنازنینت کدام گل نیلوفر زیبا شده است .

بعد سالها آمدی در عالم خواب گفتی «بعد اینهمه سال آمده ام کمک آقا !آمده ام برای وحدت »

جلوتر گام بر میداری نیزارها را عقب میرانی با تمام توانت فریاد میزنی تو هم پرواز می خواهی

اما بالی برایت نمانده .انگار هنوز نوبت تو نشده ..رفتند

وآخرین زمستان عمرشان را  به بهار همیشگی وصل معبود وبهشت جاودان گره زدند .

عاشقان رفتند وچشم اشکباری مانده است
از غم بی حاصلی ها کوله باری مانده است

عقل وقلم یارای توصیف اینهمه سرگشتگی وشیدایی را ندارد .

حقیقت اینست که گاهی راهمان را وراهشان را گم می کنیم .فراموششان می کنیم .

فراموشی روایت تلخ این روزهای ماست  انها را نشناخته ایم واز دوستی با شهدا لاف میزنیم.

حکایت در کنار آنها بودن در عین نبودن .

تظاهر به بودنهایی که جز نبودنمان هیچ چیز نیست .
شهدا التماس دعا      

خریدکفش

فرمان ده دست تکان داد. حاجی از راننده خواست بایستد. از پنجره‌ی ماشین که نیمه‌باز بود،

سلام و احوالپرسی کردند. فرمان‌ده به حاجی گفت «این بسیجی رو هم برسونین پایگاهش.» -

حالا برای چی اومده بودی این‌جا؟‌ بسیجی به کفش‌هاش اشاره کرد و گفت

«اینا دیگه داغون شده. اومده بودم اگه بشه یه جفت بگیرم، ولی انگار قسمت نبود.»

حاجی دولا شد. درِ داشبورد ماشین را باز کرد و یک جفت کفش در آورد «بپوش! ببین اندازه است؟»

کفش‌هاش را کند، و سریع کفش‌هایی را که حاجی داده بود پوشید «به! اندازه است.»

خودم این کفش‌ها را برای حاجی خریده بودم؛ از اندیمشک. کفش‌هایی را که به بسیجی‌ها

می‌دادند نمی‌پوشید. همین امروز پنجاه جفت کفش از انبار گرفته بود. ولی راضی نشد

یک جفت برای خودش بردارد. حاجی لبخندی زد و گفت «خب پات باشه.»

بسیجی همین‌طور که توی جیب‌هاش دنبال چیزی می‌گشت گفت

«حالا پولش چه‌قدر می‌شه؟» و حاجی خیلی آرام، انگار به چیزی فکر می‌کرد

گفت «دعا کن به جون صاحبش.»   شهید ابراهیم همت

منبع : برگرفته از مجموعه کتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | مریم برادران

حاج محمد ابراهیم همت

بسم الله را گفته و نگفته شروع کردم به خوردن.

حاجی داشت حرف می زد و سبزی پلو را

با تن ماهی قاطی می کرد. هنوز قاشق اول را نخورده ،

رو کرد به عبادیان و پرسید «عبادی!

بچه ها شام چی داشتن؟»

ـ همینو.ـ واقعا؟ جون حاجی؟

نگاهش را دزدید وگفت «تن رو فردا ظهر میدیم.»

حاجی قاشق را برگرداند . غذا توی گلوم گیر کرد.

ـ حاجی جون، به خدا فردا ظهر به شون می دیم.

حاجی همین طور که کنار می کشید گفت

«به خدا منم فردا ظهر می خورم.»

      شهید حاج ابراهیم همت

     

    شـادی روح شــهدا صــلوات


خاطره -حاج همت


خاطره ای از حاج ابراهیم همت
در جبهه یک شرایطی پیش می آمد که بچه ها
 بی حوصله می شدند مثل عدم موفقیت در عملیات ،
 شهدا و مجروحین زیاد و ... در میان بیشتر از
 همه برای حفظ روحیه ی نیروها ، فرمانده هان
احساس مسئولیت می کردند در این خاطره حاج همت
 خودش شخصا ً برای شاد کردن بچه ها اقدام کرده...
بچه ها کسل بودند و بی حوصله. حاجی سر در گوش
یکی برده بود و زیر چشمی بقیه را می پایید.
انگار شیطنتش گل کرده بود.

عراقی آمد تو و حاجی پشت سرش.
بچه ها دویدند دور آن ها.حاجی عراقی را سپرد به
بچه ها و خودش رفت کنار.
آنها هم انگار دلشان می خواست عقده هاشان را
سر یک نفر خالی کنند، ریختند سر عراقی و شروع کردند
 به مشت و لگد زدن به او.
حاجی هم هیچی نمی گفت.
فقط نگاه می کرد. یکی رفت تفنگش را آورد و
 گذاشت کنار سر عراقی.
عراقی رنگش پرید و زبان باز کرد که:" بابا،
 نکشید! من از خودتونم."
و شروع کرد تند تند، لباس هایی را که کش رفته
بود کندن و غر زدن که: " حاجی جون، تو هم با
 این نقشه هات. نزدیک بود ما رو به کشتن بدی.
حالا شبیه عراقی هاییم دلیل نمی شه که..."
بچه ها می خندیدند. حاجی هم می خندید.
●●●●●●▬▬▬▬▬▬ஜ۩۞۩ஜ▬▬▬▬▬●●●●●●

بی سیم چی کانال کمیل



http://asheghshohada.blogsky.com/
برگرفته از وب لاگ خاکریز

بی سیم چی

52.gif52.gif52.gif52.gif52.gif


سعید قاسمی که درنبرد عملیات والفجر مقدماتی ،

مسئولیت واحد اطلاعات وعملیات لشگر 27محمد رسول الله(ص)را

بر عهده داشت از سرنوشت گردان حنظله می گوید : ساعت های

آخر مقاومت بچه ها در کانال ،بی سیم چی گردان حنظله حاج همت را خواست

.حاجی آمد پای بی سیم وگوشی را به دست گرفت صدای ضعیف وپر از خش خش

را از آن سوی خط شنیدم که می گوید :احمد رفت ،حسین هم رفت .

باطری بی سیم دارد تمام می شود .عراقی ها عن قریب می آیند تا مارا خلاص کنند

.من هم خدا حافظی می کنم . حاج همت که قادر به محاصره

تیپ های تازه نفس دشمن نبود ،همانطور که به پهنای

صورت اشک می ریخت،گفت :بی سیم را قطع نکن ...حرف بزن .

هر چی دوست داری بگو ،اما تماس خودت را قطع نکن .

صدای بی سیم چی را شنیدم که می گفت :سلام ما را به امام برسانید .

از قول ما به امام بگویید همانطور که فرموده بودید حسین وار مقاومت کردیم،

ماندیم وتا آخر جنگیدیم. 

منبع : مبنع:رد خون


7.gif7.gif7.gif7.gif7.gif7.gif