یک دختر و آرزوی لبخند که نیست
یک مرد پر از کوه دماوند که نیست
یک مادر گریان که به دختر می گفت:
بابای تو زنده است ، هرچند که نیست...
چسبی به دهانم زده ام آه نیفتد
تا باز در این برکه غزل راه
نیفتد
چسبی به دهانم زده ام تا ننویسم
در لال شدن وقفه ای کوتاه نیفتد
هرچند که از کوه بلندی که تو هستی
دیوانه کسی است که ناگاه نیفتد
بیچاره ولی دختر دربار که هرگز
در میل پر از وسوسه ی شاه نیفتد
قاطی شده روز و شبم و واهمه دارم
چشمان پلنگ تو به این ماه نیفتد
این غم نکند گنده شود آنقدری که
با آه و یا اشک به هر چاه نیفتد
مادرم موقع خواستگاری برای مصطفی شرط گذاشته بود که این
دختر صبح که از خواب بلند میشه باید لیوان شیرو قهوه جلوش بذاری
و ... خلاصه زندگی با این دختر برات سخته. اما خدا میدونه مصطفی
تا وقتی که شهید شد ، با اینکه خودش قهوه نمیخورد همیشه برای من
قهوه درست میکرد. میگفتم واسه چی این کارو میکنی؟ راضی به زحمتت نیستم .
میگفت: من به مادرت قول دادم که این کارو انجام بدم . همین عشق و
محبتهاش به زندگیمون رنگ خدایی داده بود.
شهید مصطفی چمران
منبع : افلاکیان جلد 4 ص 7
ای پیش پرواز کبوترهای زخمی!
بابای مفقود الاثر! بابای زخمی!
گیرم پدر یک آدم فرضیست ، باشد!
تا کی فشار خون مادرم ، بیست باشد ؟
دور از تو سهم دختر از این هفته هم پر!
پس کی؟! کی از حال و هوای خانه غم پر؟!
تا یاد دارم برگی از تاریخ بودی
یک قاب چوبی روی دست میخ بودی
توی کتابم هر چه بابا آب می داد
مادر نشانم عکس توی قاب می داد
اینجا کنار قاب عکست جان سپردم
از بس که از این هفته ها سر کوفت خوردم
من بیست سالم شد هنوزم توی قابی!
خوب یک تکانی لا اقل مرد حسابی
یک بار هم از گیر و دار قاب رد شو!
از سیم های خاردار قاب رد شو
برگرد! تنها یک بغل بابای من باش!
ها ! یک بغل برگرد تنها جای من باش
ای دست هایت آرزو آرزوی دست هایم
ناز و ادایم مانده روی دستهایم
تنها تلاشش انتظار است و سکوت است
پروانه ای که توی تار عنکبوت است
شاید تو هم شرمنده ی یک مشت خاکی
جا مانده ای در ماجرای بی پلاکی
عیبی ندارد خاک هم باشی قبول است
یک چفیه و یک ساک هم باشی قبول است
امشب عروسی می کنم جای تو خالی!
پای قباله جای امضای تو خالی
ای عکس هایت روی زخم دل نمک پاش
یک بار هم بابای معلوم الاثر باش
شعر از عظیم زارع
مثل مأموران سرشماری، چند نفر از بچه های
گردان با دفتر و دستک، راه افتاده بودند سنگر به سنگر
از سایر رزمنده ها راجع به تعداد خانوار و اهل و
عیالشان می پرسیدند، فرق نمی کرد چه سن و سالی داشته باشد،
پدر باشد یا پسر. همه کنجکاو بودند بدانند قضیه
از چه قرار است. نام، نام خانوادگی، شغل، محل سکونت،
تعداد افراد خانواده، پسر یا دختر و به این ترتیب تا آخر.
مدتها این روشی بود مثل خیلی از روشهای دیگر برای
وقت خوش کردن و مشغول کردن ذهن و دل تازه واردها و
در نهایت وقتی از این مأموران قلابی! سؤال می شد
این اطلاعات را برای چه می خواهید می گفتند:
هر خانواده که پنج پسر یا مرد داشته باشد، خمس بدهد.
خمس اولادش را. و از هر پنج نفر
یک نفر باید چهار چرخش برود هوا و شهید بشود!
منبع : کتاب فرهنگ جبهه جلد سوم
(شوخ طبعی ها) نوشته سید مهدی فهیمی
موقع جدا
شدن گفت:
دنیا ارزش ماندن ندارد....
و من هم میدانم که دیگر بر
نمیگردم...
اما در این دنیا تنها نگران
یک چیز هستم ... و آن هم دخترم است ...
بدون من اذیت خواهد شد...
چون نمیخواستم حرفاشو باور
کنم .... نگاه خاصی بهش کردم و گفتم...:
این چه حرفیه که میزنی..!!!
حرفم را قطع کرد و گفت :
برایم مثل روز روشن است که
دیگر بر نمیگردم
....
یا
زهــــــــــــــــــــــــــــرا س...
بابام میگه...
اینایی که دختر ندارن تو خونه،عمرشون هدر رفته...
صبحها...دیدن دخترت با موهای شلخته...
زیر چشاش که پف کرده...