اگر مشتی پلاک و استخواناند
رموز هستی و جانِ جهاناند
چو خونی در رگ هستی، رواناند
چو جان، در جسم این امت نهاناند
نشان دولت صاحب زماناند (عج)
نیمه شعبان سال 1369 بود.گفتیم امروز به یاد
امام زمان(عج)
بهدنبال عملیات تفحص میرویم اما فایده نداشت. خیلی
جستوجو کردیم پیش خود گفتیم یا امام زمان (عج) یعنی
میشود بینتیجه برگردیم؟ در همین حین 4 یا 5 شاخه گل شقایق
را دیدیم که برخلاف شقایقها، که تکتک میرویند، آنها دستهای
روییده بودند. گفتیم حالا که دستمان خالی است شقایقها را
میچینیم و برای بچهها میبریم. شقایقها را کندیم. دیدیم
روی پیشانی یک شهید روئیدهاند. او نخستین شهیدی بود که
در تفحص پیدا کردیم، شهید مهدی منتظر قائم.
در تفحص شهدا، دفترچه یادداشت یک شهید 16 ساله
پیدا شد که گناهان هرروزش رادرآن یادداشت می کرد،
گناهان یک روز او این ها بود:
سجده نماز ظهر طولانی نبود
زیاد خندیدم
هنگام فوتبال شوت خوبی زدم که از خودم خوشم آمد.
راوی در سطر آخر اضافه کرده بود که:
دارم فکر می کنم چقدر از یک پسر 16 ساله کوچکترم
جنازه پسرشونُ که آوردند
چیزی جزء دو سه کیلو استخون نبود
پدر سرشو بالا گرفت و گفت :
حاج خانم غصه نخوری ها !!!
دقیقا وزن همون روزیه که
خدا بهمون هدیه دادِش
به گزارش فرهنگ به نقل از فارس، «مرتضی شادکام» تخریبچی جانباز اکیپ تفحص لشکر 27 محمد رسولالله (ص) است که سال 1361 وارد این لشکر شد؛ وی از جمله کسانی بود که به دل رملهای فکه و کانالهای گردان حنظله زد تا دل پدر و مادر منتظری را شاد کند. یکی از خاطرات وی در سایت «خمول» آمده است:
خودش را روی خاک رها کرده بود و در حالی که اشک می ریخت،
با یک چاقوی میوه خوری زمین را می کند. رفتم جلو، گفتم داداش
دنبال چیزی می گردی؟ چیزی گم کردی؟ نگاه معنا داری به من کرد و گفت:
«من را که به گروه تفحص راه نمی دن، بگذار لااقل به همین اندازه کاری کرده باشم.»
به او قول دادم از این به بعد به نیابت از او هم کار کنم. این حرف من مثل
جرعه ای آب خنک در آن گرمای طلاییه بود. صدایش کردند. سوار اتوبوس
شد و رفت؛ اما معلوم بود دلش را جا گذاشته است. اولین شهید را که
در هور پیدا کردیم، روی کفنش نوشتم: «به یاد همه ی آن هایی که دلشان با ماست.»
منبع : سایت صبح
تابستان سال 72 بود که همراه نیروهای تفحص
در جنوب و شلمچه مشغول کار بودیم.
روزی در مقر بودم که یکی از بچه های گروه
تفحص لشکر 7 ولی عصر (عج) آمد طرفم.
تازه از کار برگشته بودند با حالتی منقلب و
هیجان زده، دست من را گرفت و برد داخل
معراج شهدای مقرشان و گفت که می خواهد
صحنه ی جالبی را نشانم بدهد. پارچه ای را روز
زمین باز کرده بودند. پیکر کامل شهیدی
در حالی که شلوار
و پیراهن بادگیر به تنش بود، پوتین هایش هم
در پاهایش بود. جالب تر از همه این بود که
ماسک ضد گاز شیمیایی هم به صورت داشت
یک قبضه اسلحه ی کلاشینکف هم به پشتش بود.
وقتی ماجرا را پرسیدم، گفت: در منطقه ی
شلمچه چشممان به او افتاد که به همین حالت
روی زمین دراز کشیده بود؛ به صورتی که
رویش به آسمان بود.
منبع : سایت صبح
زنجیر پلاک بود؛ اما از پلاک خبری نبود.
حدود شش ماه بود توی معراج روی کفنش
نوشته بودیم: «شهید گمنام» بارها شده بود
می خواستم برای تشییع به تهران بفرستمش؛
اما دلم نمی آمد. توی دلم یکی می گفت
دست نگهدار تا زمانش برسد.گل محمدی می گفت:
«به خودم گفتم: همتی، میکانیک تفحص،
وقتی دنبال یک آچار می گرده، صلوات می فرسته
؛ چرا من با ذکر صلوات دنبال پلاک
این شهید نگردم؟» همین کار را
کردم و دوباره سراغ پیکر رفتم،
کفنش را باز کردم، توی جمجمه ی
شهید یک تکه گل بود. در آوردم،
دیدم پلاک شهید است.
اللهم صل علی محمد و آل محمد
منبع : سایت صبح
طلائیه بودیم. بیل مکانیکی داشت روی
زمین کار می کرد که شهید پیدا شد.
همراهش یه دفتر قطور اماکوچیک بود.
مثل دفتری که بیشتر مداحها دارند.
برگهای دفتر رو گل گرفته بود. پاکش کردم.
باز کردنش زحمت زیادی داشت. صفحه
اولش رو که نگاه کردم بالاش نوشته بود
:<< عمه بیا گم شده پیدا شده!>>
راوی:محمد احمدیان/منبع :
آسمان مال ماست((کتاب تفحص))
از کمیته تفحص مفقودین با منزل شهید تماس گرفتیم، خانمی گوشی را برداشت. مثل همه ... موارد قبلی با اشتیاق گفتند که بعد از بیست و چند سال انتظار، پیکر شهید پیدا شده و تا آخر هفته آن را تحویلشان میدهند.
برخلاف تمام موارد قبلی، آن طرف خط، خانمی فقط یک جمله گفت: حالا نه. میشود پیکر شهید را هفته آینده بیاورید؟
جا خوردم، اما به روی خودم نیاوردم و قبول کردم.
روز موعود رسید. به سر کوچه که رسیدیم، دیدم همه جا چراغانی شده. وارد کوچه شدیم. انگار در خانه شهید مراسم جشنی برپاست. وقتی در زدیم کسی منتظر ما نبود چون گویی هیچ کس نمیدانست قرار است چه اتفاقی بیفتد.مقدمهچینی کردیم، صدای ناله همه جا را فرا گرفت، مجلس جشن که حالا معلوم شد مجلس عروسی دختر شهید است به مجلس عزا تبدیل شد.
تنها کسی که منتظر آن تابوت بود همان عروس مجلس بود. خودش خواسته بود که پدرش در مجلس عروسیاش حاضر شود به عمد آمدنش را به تأخیر انداخت.
نگاه نکن که الآن درازکش است، روزی یلی بوده برای خودش. ببین این دستِ پدر من است که روی سرم است. نکند روزی با خودت بگویی که همسرم پدر ندارد. من پدر دارم
عروس گفت: تابوت را به داخل اتاق بیاورید. خواست که اتاق را خالی کنند. فقط مادر و داماد بمانند و همرزم پدرش.
همه رفتند. گفت در تابوت را باز کنید. باز کرد. گفت: استخوان دست پدرم را به من نشان دهید. نشانش دادند.
استخوان را در دست گرفت و روی سرش گذاشت و روبه داماد با حالت ضجه گفت: ببین! ببین این مرد که میبینی پدر من است.
نگاه نکن که الآن درازکش است، روزی یلی بوده برای خودش. ببین این دستِ پدر من است که روی سرم است. نکند روزی با خودت بگویی که همسرم پدر ندارد. من پدر دارم.این مرد پدر من است. نکند بخواهی به خاطر یتیمیام با من ناسازگار باشی و تندی کنی ... این مرد پدر من است. من بیکس و کار نیستم.