شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...
شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...

مشتی پلاک واستخوان


اگر مشتی پلاک و استخوان‌اند
رموز هستی و جانِ جهان‌اند
چو خونی در رگ هستی، روان‌اند
چو جان، در جسم این امت نهان‌اند

نشان دولت صاحب زمان‌اند (عج)

شهید مهدی منتظرقائم

نیمه شعبان سال 1369 بود.گفتیم امروز به یاد

امام زمان(عج)

به‌دنبال عملیات تفحص می‌رویم اما فایده نداشت. خیلی

جست‌وجو کردیم پیش خود گفتیم یا امام زمان (عج) یعنی

می‌شود بی‌نتیجه برگردیم؟ در همین حین 4 یا 5 شاخه گل شقایق

را دیدیم که برخلاف شقایق‌ها، که تک‌تک می‌رویند، آنها دسته‌ای

روییده بودند. گفتیم حالا که دستمان خالی است شقایق‌ها را

می‌چینیم و برای بچه‌ها می‌بریم. شقایق‌ها را کندیم. دیدیم

روی پیشانی یک شهید روئیده‌اند. او نخستین شهیدی بود که

در تفحص پیدا کردیم، شهید مهدی منتظر قائم. 

شهدا


بسم الله الرحمن الرحیم
ﺳﺮﮐﻼﺱ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺍﺯﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﺎﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ :
ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺷﻬﺪﺍﯼ ﺯﯾﺎﺩﯼ
ﺭﻭ ﭘﯿﺪﺍﻣﯿﮑﻨﻦ ﻭﻣﯿﺎﺭﻥ ﺍﯾﺮﺍﻥ ...
ﺑﻪ ﻧﻈﺮﺗﻮﻥ ﮐﺎﺭﺧﻮﺑﯿﻪ؟؟
ﮐﯿﺎ ﻣﻮﺍﻓﻘﻦ؟؟؟ﮐﯿﺎﻣﺨﺎﻟﻒ؟؟؟؟
  ﺍﮐﺜﺮﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﺎﻥ ﻣﺨﺎﻟﻒ ﺑﻮﺩﻥ !!!ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ
ﻣﯿﮕﻔﺘﻦ : ﮐﺎﺭﻧﺎﭘﺴﻨﺪﯾﻪ .... ﻧﺒﺎﯾﺪﺑﯿﺎﺭﻥ ..
ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ ﻣﯿﮕﻔﺘﻦ:ﻭﻟﻤﻮﻥ ﻧﻤﯿﮑﻨﻦ...ﮔﯿﺮﺩﺍﺩﻥ ﺑﻪ ﭼﻬﺎﺭﺗﺎ
ﺍﺳﺘﺨﻮﻭﻭﻭﻥ .. ﻣﻠﺖ ﺩﯾﻮﻭﻧﻦ"!!
ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ ﻣﯿﮕﻔﺘﻦ : ﺁﺩﻡ ﯾﺎﺩﺑﺪﺑﺨﺘﯿﺎﺵ ﻣﯿﻔﺘﻪ !!!
ادامه مطلب رو حتما بخونین
ادامه مطلب ...

لشکرعلی ابن ابیطالب



روزهاى آخر سال 1379 ش (سال امام على ‏علیه ‏السلام) بود. در منطقه جنوب با عراقیها
 در خاک عراق، به‏طور مشترک در حال تفحص بودیم. هنگام صبح براى گروهى از شهدا،
 زیارت عاشورا خواندیم. خیلى لذت بردیم. در بین زیارت، به ذهنم خطور کرد که
روزهاى آخر سالِ امام على‏ علیه‏ السلام است. بى‏اختیار، روضه کوچه بنى هاشم‏ و
غربت على‏علیه ‏السلام بر زبانم جارى شد. بعد از اتمام مجلس، وقتى به تقویم نگاه کردم،
 متوجه شدم روز مباهله است؛ روز افتخار پنج تن آل عبا، و نیز روزى بود که
حضرت على‏ علیه ‏السلام به سائل، انگشتر داده بود. فوراً به بچه‏ها گفتم:
 «ما لشکر على بن ابى طالب‏ علیه ‏السلام هستیم و امروز شهید پیدا مى‏کنیم»؛
 
ادامه مطلب ...

تفحص

شهدا

در تفحص شهدا، دفترچه یادداشت یک شهید 16 ساله

پیدا شد که گناهان هرروزش رادرآن یادداشت می کرد،

گناهان یک روز او این ها بود:

سجده نماز ظهر طولانی نبود

زیاد خندیدم

هنگام فوتبال شوت خوبی زدم که از خودم خوشم آمد.

 

راوی در سطر آخر اضافه کرده بود که:

دارم فکر می کنم چقدر از یک پسر 16 ساله کوچکترم

شهداتفحصم کنید


شهدا میشود مرا تفحص کنید؟؟
 
گم شده ام...
 
در گیرو دار منیت ها
وهوس های زود گذر دنیا....
بیش از همه در خودم..
 
شما را به مادر تان
 زهرا تفحصم کنید...
 
شاید هنوز پاره ای
از وجودم سالم مانده باشد
 تا مرحمی شود برای قلب مولایم..
 
...تفحصم کنید
 
تفحصم کنید که در حال نابودی ام.

شهدای تفحص


جنازه پسرشونُ که آوردند
چیزی جزء دو سه کیلو استخون نبود
پدر سرشو بالا گرفت و گفت :

حاج خانم غصه نخوری ها !!!

دقیقا وزن همون روزیه که

خدا بهمون هدیه دادِش

میدان مین و استخوان‌های سوخته

به گزارش فرهنگ به نقل از فارس، «مرتضی شادکام» تخریب‌چی جانباز اکیپ تفحص لشکر 27 محمد رسول‌الله (ص) است که سال 1361 وارد این لشکر شد؛ وی از جمله کسانی بود که به دل رمل‌های فکه و کانال‌های گردان حنظله زد تا دل پدر و مادر منتظری را شاد کند. یکی از خاطرات وی در سایت «خمول» آمده است:

 
داشتیم مى‌رفتیم به طرف میدان مین براى شناسایى راه کار؛ مى‌خواستیم از آنجا کار را شروع کنیم تا به جایى که احتمال مى‌دادیم تعدادى شهید افتاده باشند، برسیم؛ همراه بچه‌ها، در منطقه 112 فکه، نرسیده به میدان مین، متوجه سفیدى روى زمین شدم که به چشم مى‌زد؛ هر چیزى مى‌توانست باشد؛ منطقه را سکوت محض گرفته بود؛ فقط باد بود که میان سیم‌هاى خاردار گذر مى‌کرد. 
به نزدیکش که رسیدم، از تعجب خشکم زد؛ پیکر شهیدى بود که اول میدان مین روى زمین دراز کشیده بود؛ اول احتمال دادیم شهیدى است که تیر یا ترکش خورده و افتاده اول میدان مین؛ بالاى سرش که رسیدم، متوجه یک ردیف مین منور شدم؛ دنبال آن را که گرفتم، دیدم جایى که او دراز کشیده است، درست محل انفجار یکى از مین‌هاى منور است. 
مین منور شعله بسیار زیادى دارد؛ به حدى که مى‌گویند کلاه آهنى را ذوب مى‌کند؛ حرارتى که در نزدیکى آن نمى‌توان گرمایش را تحمل کرد؛ خوب که نگاه کردم دیدم آثار سوختگى به خوبى بر روى استخوان‌هاى این شهید پیداست؛ در همان وهله اول فهمیدم که چه شده است! او نوجوانى تخریب‌چى بوده که شب عملیات در حال باز کردن راه و زدن معبر بوده است تا گردان از آنجا رد شوند، ولى مین منورى جلویش منفجر شده و او براى اینکه عملیات و محور نیروها لو نرود، بلافاصله خودش را بر روى مین منور سوزان انداخته تا شعله‌هاى آن منطقه را روشن نکند و نیروها به عملیات خود ادامه دهند.
 
پیکر مطهر سوخته او را جمع کردیم؛ از همان معبرى که او سر فصلش بود، وارد میدان مین شدیم؛ داخل میدان، 10 ـ 15 شهید در راه کار، پشت سر یکدیگر دراز کشیده و خفته بودند.
 
پلاک آن شهید اولى ذوب شده بود ولى شهدایى که در میدان مین بودند پلاک و کارت شناسایى بعضى‌شان سالم بود و شناسایى شدند که فهمیدیم از نیروهاى دلاور لشکر 31 عاشورا بوده‌اند و یک سرى هم از نیروى ارتش لشکر 81 زرهى خرم آباد.

تفحص شهدا


خاک ها را کنار زدم جمجمه ی یک انسان بود.
 بچه ها آمدند داخل گودال آرام و با احترام
اطراف سر را خالی کردیم بلکه پلاکش را پیدا کنیم.
 چیزی چشمشان را گرفت. دندان های مصنوعی اش بود
 که در دهانش، میان فک های بالا و پایین
 دیده می شد. بعد از آن عینک ته استکانی اش
را پیدا کردیم. مطمئن شدیم پیرمردی مسن بود
 که هم چون حبیب بن مظاهر خود را به جهاد رسانده؛
 پا به پای رزمندگان تا آخرین اهداف جلو
 آمده و در آخرین سال های عمر جاودانه
شده است. پیکرش کنار اورژانس ارتفاع 112
افتاده بود. کارت شناسایی اش پیدا شد.
 هادی خداپرست بود و سن و سالی بالا داشت.
 عکسش روی کارت خشکیده و پوسیده بود
ولی می شد فهمید که موهایش سپید بود.  

منبع : سایت صبح

تفحص شهدا




خودش را روی خاک رها کرده بود و در حالی که اشک می ریخت،

با یک چاقوی میوه خوری زمین را می کند. رفتم جلو، گفتم داداش

دنبال چیزی می گردی؟ چیزی گم کردی؟ نگاه معنا داری به من کرد و گفت:

«من را که به گروه تفحص راه نمی دن، بگذار لااقل به همین اندازه کاری کرده باشم.»

به او قول دادم از این به بعد به نیابت از او هم کار کنم. این حرف من مثل

جرعه ای آب خنک در آن گرمای طلاییه بود. صدایش کردند. سوار اتوبوس

شد و رفت؛ اما معلوم بود دلش را جا گذاشته است. اولین شهید را که

در هور پیدا کردیم، روی کفنش نوشتم: «به یاد همه ی آن هایی که دلشان با ماست.» 

منبع : سایت صبح

تفحص شهدا


تابستان سال 72 بود که همراه نیروهای تفحص

در جنوب و شلمچه مشغول کار بودیم.

روزی در مقر بودم که یکی از بچه های گروه

تفحص لشکر 7 ولی عصر (عج) آمد طرفم.

تازه از کار برگشته بودند با حالتی منقلب و

هیجان زده، دست من را گرفت و برد داخل

معراج شهدای مقرشان و گفت که می خواهد

صحنه ی جالبی را نشانم بدهد. پارچه ای را روز

زمین باز کرده بودند. پیکر کامل شهیدی

در حالی که شلوار

و پیراهن بادگیر به تنش بود، پوتین هایش هم

در پاهایش بود. جالب تر از همه این بود که

ماسک ضد گاز شیمیایی هم به صورت داشت

یک قبضه اسلحه ی کلاشینکف هم به پشتش بود.

وقتی ماجرا را پرسیدم، گفت: در منطقه ی

شلمچه چشممان به او افتاد که به همین حالت

روی زمین دراز کشیده بود؛ به صورتی که

رویش به آسمان بود.  

منبع : سایت صبح



شهید گمنام



زنجیر پلاک بود؛ اما از پلاک خبری نبود.

حدود شش ماه بود توی معراج روی کفنش

نوشته بودیم: «شهید گمنام» بارها شده بود

می خواستم برای تشییع به تهران بفرستمش؛

اما دلم نمی آمد. توی دلم یکی می گفت

دست نگهدار تا زمانش برسد.گل محمدی می گفت:

«به خودم گفتم: همتی، میکانیک تفحص،

وقتی دنبال یک آچار می گرده، صلوات می فرسته

؛ چرا من با ذکر صلوات دنبال پلاک

این شهید نگردم؟» همین کار را

کردم و دوباره سراغ پیکر رفتم،

کفنش را باز کردم، توی جمجمه ی

شهید یک تکه گل بود. در آوردم،

دیدم پلاک شهید است.

اللهم صل علی محمد و آل محمد 

منبع : سایت صبح

عمه بیا گمشده پیدا شده


طلائیه بودیم. بیل مکانیکی داشت روی

زمین کار می کرد که شهید پیدا شد.

همراهش یه دفتر قطور اماکوچیک بود.

مثل دفتری که بیشتر مداحها دارند.

برگهای دفتر رو گل گرفته بود. پاکش کردم.

باز کردنش زحمت زیادی داشت. صفحه

اولش رو که نگاه کردم بالاش نوشته بود

:<< عمه بیا گم شده پیدا شده!>>

راوی:محمد احمدیان/منبع :

آسمان مال ماست((کتاب تفحص))


3184c908.gif


شهدا

 

از کمیته تفحص مفقودین با منزل شهید تماس گرفتیم، خانمی گوشی را برداشت. مثل همه ... موارد قبلی با اشتیاق گفتند که بعد از بیست و چند سال انتظار، پیکر شهید پیدا شده و تا آخر هفته آن را تحویلشان می‌دهند.

برخلاف تمام موارد قبلی، آن طرف خط، خانمی فقط یک جمله گفت: حالا نه. می‌شود پیکر شهید را هفته آینده بیاورید؟
جا خوردم، اما به روی خودم نیاوردم و قبول کردم.


روز موعود رسید. به سر کوچه که رسیدیم، دیدم همه جا چراغانی شده. وارد کوچه شدیم. انگار در خانه شهید مراسم جشنی برپاست. وقتی در زدیم کسی منتظر ما نبود چون گویی هیچ کس نمی‌دانست قرار است چه اتفاقی بیفتد.
مقدمه‌چینی کردیم، صدای ناله همه جا را فرا گرفت، مجلس جشن که حالا معلوم شد مجلس عروسی دختر شهید است به مجلس عزا تبدیل شد.
تنها کسی که منتظر آن تابوت بود همان عروس مجلس بود. خودش خواسته بود که پدرش در مجلس عروسی‌اش حاضر شود به عمد آمدنش را به تأخیر انداخت.

نگاه نکن که الآن درازکش است، روزی یلی بوده برای خودش. ببین این دستِ پدر من است که روی سرم است. نکند روزی با خودت بگویی که همسرم پدر ندارد. من پدر دارم

عروس گفت: تابوت را به داخل اتاق بیاورید. خواست که اتاق را خالی کنند. فقط مادر و داماد بمانند و همرزم پدرش.
همه رفتند. گفت در تابوت را باز کنید. باز کرد. گفت: استخوان دست پدرم را به من نشان دهید. نشانش دادند.
استخوان را در دست گرفت و روی سرش گذاشت و روبه داماد با حالت ضجه گفت: ببین! ببین این مرد که می‌بینی پدر من است.

نگاه نکن که الآن درازکش است، روزی یلی بوده برای خودش. ببین این دستِ پدر من است که روی سرم است. نکند روزی با خودت بگویی که همسرم پدر ندارد. من پدر دارم.
این مرد پدر من است. نکند بخواهی به خاطر یتیمی‌ام با من ناسازگار باشی و تندی کنی ... این مرد پدر من است. من بی‌کس و کار نیستم.