شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...
شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...

یوسف مصری



یوسف مصری نمی آید به کنعان دلم

بازسر را می گذارد غم به دامان دلم
بی حضورچتر دستانت ببین یعقوب وار
مانده ام امشب دوباره زیر باران دلم

حضرت یوسف


ومن هرروز بدتراز دیروزم شده ام که چشمی که به گناه باز شده است

کجا یارای دیدن حضرت عشق را دارد.نور حضرت عشق نوری است

که چشم گنه کار را بدان راهی نیست وچشم گنه کار صورت را می بیند

وسیرت را وامی گذارد که سیرت مهم وصورت نامهم است در درگاه حضرت عشق


حضرت یوسف


می‏گویند آن گاه که یوسف در زندان بود، مردی به او گفت: 

تو را دوست دارم.

یوسف گفت: ای جوان‏مرد ! دوستی تو به چه کار من آید؟

از این دوستی مرا به بلا افکنی و خود نیز بلا بینی!

پدرم یعقوب، مرا دوست داشت و بر سر این دوستی،

 او بینایی‏ اش را از دست داد و من به چاه افتادم.

زلیخا ادعای دوستی من کرد و به سرزنش مصریان دچار شد

و من مدت‏ها زندانی شدم.

اینک! تو تنها خدا را دوست داشته باش،

تا نه بلا بینی و نه دردسر بیافرینی .


به هیچ بنده ای نباید تکیه کرد ...



برادران یوسف وقتی میخواستند یوسف
 را به چاه بیفکنند
یوسف لبخندی زد. یهودا پرسید : چرا میخندی ؟
اینجا که جای خنده نیست !
یوسف گفت : روزی در فکر بودم چگونه کسی
میتواند به من اظهار دشمنی کند
با اینکه برادران نیرومندی دارم !
اینک خداوند همین برادران را بر من مسلط کرد
 تا بدانم که
" نباید به هیچ بنده ای تکیه کرد "…
 

نگران نباش


ﺁﺗﺶ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﺭﺍ ﻧﻤﯿﺴﻮﺯﺍﻧﺪ
ﺩﺭﯾﺎ ﻣﻮﺳﯽ ﺭﺍ ﻏﺮﻕ ﻧﻤﯿﮑﻨﺪ
ﯾﻮﺳﻒ ﺭﺍ ﺩﺭ ﭼﺎﻩ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺯﻧﺪ ﺳﺮ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﻋﺰﯾﺰﻣﺼﺮ
ﺩﺭﻣﯿﺎﻭﺭﺩ
ﺗﻮ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﭼﻪ ﻫﺴﺘﯽ!...
ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﺪ ﺁﺳﯿﺐ ﺑﺮﺳﺎﻧد...

بسم الله الرحمن الرحیم♥•٠·˙حضرت یوسف



حضرت یوسف از بالاى قصر جوانى را
دید که با لباسهاى مندرس از کنار قصر عبور مى کرد،
 جبرئیل به حضرت عرض کرد: این جوان را مى شناسى ؟
حضرت یوسف فرمود: نه .
جبرئیل فرمود: این همان طفلى است که در
گهواره به سخن آمد و نزد عزیز مصر به
 پاکدامنی و طهارت تو شهادت داد ..
حضرت یوسف فرمود: او را بر من حقى است ،
 پس دستور داد، جوان را آوردند و امر کرد
او را لباسهاى فاخر پوشانیدند و انعام
زیاد در حق او ارزانى فرمود...

با نگاه به این منظره جبرئیل به خنده آمد !
حضرت یوسف فرمود: آیا احسان ما کم بود
 که به نظر تحقیر تبسم کردى !؟
جبرئیل عرض کرد. غرض از خنده من این
است تو که مخلوقى هستى در حق این جوان
 به واسطه یک شهادت بر حقى که درباره
 تو در حال خردسالى و بى اختیاری داده بود
این همه احسان کردى ،
پس پروردگار بزرگ در حق کسی که بر توحید
 و وحدانیت او گواهی داده ، چقدر احسان خواهد فرمود ...
┘◄ خزینة الجواهر مرحوم نهاوندى

حضرت یوسف


برادران یوسف وقتی می‌خواستندیوسف را به چاه بیفکنند
یوسف لبخندی زد !یهودا پرسید: چرا خندیدی ؟
این جا که جای خنده نیست !یوسف گفت :
روزی در این فکر بودم که چگونه کسی
 می‌تواندبه من اظهار دشمنی کند
با وجود این که برادران نیرومندی چون شما دارم !
اینک خداوند همین برادران را بر من مسلط کرد
تا بدانم که غیر از خدا تکیه گاهی نیست !
و این چاه نشینی امروز من تاوان تکیه دادن به خلق خداست !

خدایادوستت داریم

جدا کننده متن, جدا کننده متن جدید, جدا کننده متن زیبا, انواع جدا کننده متن, عکس جدا کننده متن
مرحوم حاج اسماعیل دولابی:
دستگاه خداوند از دستگاه حضرت یوســف(ع)کمتر نیســت .
 یکی از هم زندانی های یوسف خوابی را جعل کرد
و تعبیرش را از یوسف پرسید.

وقتی یوسف تعبیر کرد آن زندانی گفت دروغ گفتم
و خواب را از خودم ساخته بودم!
یوسف(ع) گفت : قضی الامر .
یعنی کار از کار گذشــــت و آن چه گفتم واقع خواهد شــد
.
ما هم چند بار دروغی به خــــدا گفتیم دوستـــــت داریم .
بعد که ابتلائات و تبعات دوستی ظاهر شد
گفتیم خدایــا دروغ گفتیم.

خداوند فرمود: قضی الامر
. یعنی کار از کار گذشـــــت
و به جمع دوستـــان ما ملحق شدی
.
خدایـــــــــــا دوســـــتت دارم به همین سادگی
جدا کننده متن, جدا کننده متن جدید, جدا کننده متن زیبا, انواع جدا کننده متن, عکس جدا کننده متن