یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...
یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...
جاى کابل ها روى پشتم مى سوخت.داشتم فکر مى کردم؛« عیب نداره
بالأخره بر مى گردى. میرى اصفهان. میری حاج حسین رو مى بینى.
سرت رو مى گیره لاى دستش، توى چشم هات نگاه مى کنه مى خنده،
همه این غصه ها یادت مى ره... »در را باز کردند، هلش دادند تو.
خورد زمین؛ زود بلند شد. حتى برنگشت عراقى ها را نگاه کند. صاف
آمد پیش من نشست. زانوهایش را گرفت تو بغلش. زد زیر گریه .
گفتم : «مگه دفعه اولته که کتک مى خورى؟»
نگاهم کرد.گفت : «بزن و بکوبشونو که دیدى!»
گفتم : «خب؟» گفت :« حـاج حـسـیـن شـهـید شـده
مجتبی م
چهارشنبه 4 تیر 1393 ساعت 02:16 ب.ظ