زود بیدار شدم تا سر ساعت برسم
بایداین بار به غوغای قیامت برسم
من به "قد قامت" یاران نرسیدم، ای کاش
لا اقل رکعت آخر به جماعت برسم
آه ،مادر! مگر از من چه گناهی سر زد
که دعا کردی و گفتی به سلامت برسم؟
طمع بوسه مدار از لبم ای چشمه که من
نذر دارم لب تشنه به زیارت برسم
سیب سرخی سر نیزه ست... دعا کن من نیز
اینچنین کال نمانم به شهادت برسم
امام حسین به یارانش فرمود: هر کس از شما
حق الناسی به گردن دارد برود....
او به جهانیان فهماند که حتی
کشته شدن در کربلا هم
از بین برنده حق الناس نیست..
در عجبم از کسانی که
هزاران گناه میکنند و معتقدند
یک قطره اشک بر حسین
ضامن بهشت انهاست...
شهید دکتر چمران
با قلبی خالی از علایق دنیا به سویت آمده ام.
می خواهم همچون عاشقانت به لقایت بپیوندم.
بارگناهانم زیاداست.ازتوعاجزانه درخواست می کنم
که از سرچشمه لطف و کرمت بر من ببخشایی.
ببخش بر من که در زندگانی نتوانستم آنگونه
که شایسته است تو را پرستش کنم ...
فرمانده گردان حمزه سیدالشهداء
(ع) لشکر ویژه 25 کربلا
در جبهه هر بار که از مریم ۳ ساله و على ۳ ماهه اش
صحبت مى شد، مى گفت: آنها را به اندازه اى دوست دارم
که جاى خدا را در دلم، تنگ نکنند.
ازتربت پاک شهیدعزیزپلارک بوی عطربه مشام میرسد
برای زیارتش باید به بهشت زهرا(س):
قطعه 26 ردیف 32 شماره 22
سید احمد پلارک ظهر عاشورا 24/6/1365
بر روی قبرم فقط و فقط بنویسید
( امام دوستت دارم و التماس دعا دارم )
که میدانم بر سر قبرم می آید.
در عملیات خیبر، یک بریدگى در طول خاکریزى بود که از آن ناحیه، آتش شدیدى
روى بچه ها ریخته می شد.
هیچ کس جرئت نمىکرد براى آن قسمت فکرى بکند. یک لودر از لشکر نجف آنجا بود.
رانندهاش مىترسید روى آن برود. آقا مهدى باکرى - فرمانده لشکر - که به نیروهاى
مستقر در خط پیوست، دل و جرئتمان بیشتر شد. به راننده لودر گفت: «آقاجان!
اینجا یک خاکریز بزن. بچه ها قتل عام می شوند!» او که آقا مهدى را نمىشناخت، گفت:
«برو بابا، تو هم دیوانه شده اى! در این بحبوحه کى مى تونه بره رو لودر! اگه خواستى خودت برى،
مانعى نداره، من که نمى تونم.» آقا مهدى بدون آنکه خم به ابرو بیاورد، رفت روى لودر. نفسها
در سینه حبس شده بود. رفت جلوتر و خاکریزى زد و آمد پایین.
چشمها از حیرت بیرون زده بود. شهید مهدی باکری
منبع : راوى: آفاقى، ر. ک: آشنایىها، ص 66 و 67
شــــــهیـــــــدا!! از خــــدا بــخواه
مـــرا به ایـــن ازمـــون سخـت امتـحان نـکـند ،
کـــــدام آزمــــــــون ؟!!
مــن و جدائــی از شهــــــدا خـدا نـکنـد
شـادی روح شهـدا
الهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجـهم ،
مادری تنها پسرش را فرستاد وحال پلاکی
به یادگار از او برایش اورده اند
وکجا می فهمیم مادران شهدا چه
می کشند.
تا حال شده است تبی یا
سر دردی شما را عارض شودمادرتان
زودتر از شما بیمار شده است واگر از این بدتر بشود شما بیماریتان
سخت باشد به نحوی که فشار بدنتان بیفتد وراه رفتن برایتان
مقدورنباشد مادرتان زودتر رفته است ....
نمیدانید حال مادرانی که پس از عمری برایشان
قطعات عشقشان را می اورند در جبعه های عاشقی
چه حالی دارند راستی تک پسری بود که رفت واسمانی شد
وپر کشید بسوی حضرت حق
آمدند بی رنج روزگار با قلب هایی
از جنس دریا و چشمانی به رنگ ملاقات خدا.
آمدند مثل کوه هایی که از دل دریا سربرآورند
و از موج تا اوج، سوغات سربلندی آوردند.
آمدند با فریادهایی که در دل دریا ماند
و فرزندان طوفانی که از آنها بجا ماند.
امامشان "سردار تشنه ی روز دهم"
بود و خودشان در قتلگاه آب، جان دادند.
نمایی که مشاهده می کنید متعلق
به یکی از لحظات دردناک و
ماندگار دفاع مقدس است.
لحظاتی که در آن ایام زیاد
تکرار می شد؛ تصویری از
وداع
آخر دو دوست با یکدیگر.
می گفت: «دوست دارم مفقود الاثر باشم، این آرزوی قلبی من است.
آخر در مقابل خانواده هایی که جوانانشان به شهادت رسیدند،
ولی نشانی از آنان نیست، شرمنده ام.»
در روستای خودشان چند جوان شهید مفقود الجسد بودند،
واقعا احساس شرمندگی می کرد. می گفت:
«آرزو دارم حتی اثری از بدن من به شما نرسد.»
در نامه ای که برای دخترش، بنت الهدی فرستاد، نوشته بود:
«دخترم شاید زمانی فرا رسد که قطعه ای از بدنم هم به تو نرسد،
تو مانند رقیه امام حسین(علیه السلام) هستی، آن خانم لااقل
سر پدرش به دستش رسید، ولی حتی یک تکه از بدن من به دست شما نمی رسد.»
یکی از رزمندگان که از جبهه برگشته بود تعریف می کرد
که از او شنیده: «دوست دارم مفقود الاثر بمیرم، اگر شهادت
نصیب من شود، دوست دارم مفقود الاثر باشم چون
قبر زهرا(سلام الله) علیها هم ناشناخته مانده است.»