شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...
شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...

بنویس بابا

تشنه است!
شبیه ماهیِ بی دریا

یاآهوی پابسته میان ِ صحرا

صبری بده ِای خدا به فرزندِ شهید

وقتی که بلدشدبنویسد:بابا...


جانم بابا


دست بگذار به قلب نگرانم بابا
تا که آرام شود روح و روانم بابا
چند وقت است صدایم نزدی پسر من
چند وقت است نگفتم به تو جانم بابا

بی تابی


همه خفتندو من دلشده را خواب نبرد
همه شب دیده من بر فلک استاره شمرد
خوابم از دیده چنان رفت که هرگز ناید
خواب من زهر فراق تو بنوشید وبمرد
بی تابی فرزند شهیدمهدی حیدری

فرزندشهید




【5 سال ، 6 سال ......】

الکی گفتن باباش رفته مسافرت و همین روزا برمیگرده

بزرگ که شد فهمید باباش کلا رفته و برنمیگرده

شاید بشه اونو تو خواب دید....

نامه دلتنگی فرزند شهید اصغری خواه به پدرش




همرزم شهید اصغری‌خواه می‌گوید:
 «برای اولین بار بود که پسرش برایش نامه نوشته بود.
 با افتخار نامه را خواند و به ماها که مجرد بودیم،
 گفت: «شماها چه می‌دونید متأهل بودن یعنی چی؟
ببینید پسرم برام چی نوشته؟!»
او چندین بار نامه را خواند و گریه کرد.»

                                      

                                 



حسین قدیانی


  ♡❤
اتوبوسی که ما را می آورد راه پیمایی،
همان اتوبوسی ست که پدرم را برد جبهه.

• حسین قدیانی ، فرزند شهید اکبر قدیانی •

اخرین دیدار


آخرین دیدار با فرزندش
بابایی بودن ِبا تو فقط یه رویا بود !
فرمانده ستاد لشگر ۲۷ محمد رسول الله
سردارشهید ورامینی
آخرین دیدار با فرزندش

خانواده شهید


مادر شهید بچه های قلم

پسر اول گفت: مادر جون برم جبهه؟
گفت: برو عزیزم.

رفت و والفجر مقدماتی شهید شد!
پسر دوم گفت: مادر، داداش که رفت، من هم برم؟
گفت: برو عزیزم.

رفت و عملیات خیبر شهید شد!
پدر گفت:
حاج خانم بچه ها رفتند، ما هم بریم تفنگ

بچه ها روی زمین نمونه، رفت و کربلای پنج شهید شد!

مادر به خدا گفت:
همه دنیام رو قبول کردی، خودم رو هم قبول کن.

رفت و در حج خونین شهید شد!

شهیدان تلخابی



هادی جان

 

در این دنیا که نگاهی گذرا میکنم بهترین روزهای عمرم انروزهایی بود که با بچه های شهدا دم خور بودم ودستی از مهر بر روی سرشان می کشیدم وانقدر با همدیگر دوست بودیم که اکنون که بزرگ شده اند وسامان گرفته اند بیاد انروزها همدیگر را محکم در اغوش می گیریم

اینروزها برایم سخت شده نفس کشیدن یکی از انهایی که بهترین دوستم بود سرطان گرفته است. هادی پسر شهیداست که اینروزها سالگرد پدرش نیز هست سوم خرداد را می گویم، بهترینم بودی هادی جان وحال نفسهایم به شماره افتاده است اشکهایم در هق هق لحظه هایم تورا  به یاد میاورم ،اشکهایم رادیگر از پدر ومادرم هم نتوانستم مخفی کنم انقدر برایم عزیز هستی که بودنت برای من ارزشمند است هادی جان  میدانم دنیاست و نمی شود ماند وهر کداممان روزی این دیار را به دیار مولوفمان ترک میکنیم والان نوبت تو شده ونمیدانم نوبت من کی است

رفیقان میروند نوبت به نوبت **خوش انروزی که نوبت بر من اید

هادی جان من رو هیچ وقت تنها نگذار دوستت دارم از عمق جان

سلام ای غروب غریبانه ی دل سلام ای طلوع سحرگاه رفتن سلام ای غم لحظه های جدایی خداحافظ ای شعر شب های روشن خداحافظ ای شعر شب های روشن خداحافظ ای قصه عاشقانه خداحافظ...