پنجمین شب از عملیات خیبر بود. یک بسیجىِ اهل مراغه به نام حضرتى از من پرسید:
«برادرعابدى! چرا اجازه ندادى خط اوّل بروم؟» مىدانستم معلم است و چهار بچه قد و
نیم قد دارد.
گفتم: «به موقع مىگم.» هفتمین روز از عملیات بود. جنگ سختى داشتیم.
خسته و کوفته برگشتیم تا کمى استراحت کنیم. کانکس اورژانس، پنج تخت
بیمارستانى
داشت. مىخواستم روى تخت اوّل بخوابم که حضرتى آمد و گفت:
«برادر عابدى! شما جاى من
بخواب و من جاى شما مىخوابم.» پرسیدم: «چرا؟»
گفت: «کلیه هاى من ناراحت است. شبها
زیاد بیرون مىروم.
نمىخواهم شما را زیاد اذیت کنم.» جایمان را عوض کردیم و خیلى
زود خوابم برد. سپس، عراقیها با توپ فرانسوى، آنجا را سخت کوبیدند؛
به حدى که دو
گردان از لشکر عاشورا عقب نشینى کردند؛ ولى با این حال،
ما بیدار نشدیم تا اینکه
یکى از گلوله ها به کنار کانکس خورد و از خواب پریدم.
به بچه ها گفتم بروید بیرون.
صداى حضرتى نمىآمد.
چراغ قوه را که روشن کردم، دیدم مغزش روى صورتش ریخته
و در حال
شهادت است. شهید حضرتی
منبع : ر. ک: آشنایىها، ص 56 و 57