ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
یک روز هنگام توزیع غذا، دشمن آتش زیادی
بر سر ما می ریخت، تا جایی که بعضی از بچه ها گفتند:
«در این آتش، چه طور غذا را به خط ببریم؟»
محمد بلند شد و در آن شدت آتش، غذاها را با موتور
به چادرهای جلو رساند. وقتی برمی گشت، غذایی برای خودش
باقی نمانده بود. محمد بعد از خوردن تکه نانی،
از بچه ها خداحافظی کرد و گفت:
«بچه ها! من دیگر فردا میان شما نیستم، مرا حلال کنید».
سپس دست و پای خود را حنا بست، ساعت 4 صبح بلند شد
و نماز خواند و به دیدبانی رفت و لحظه ای بعد
به شهادت نایل شد.
شهید محمد امین پور
منبع : سایت صبح