ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
حـــکایـت زنـــدگی مـا شـده مــثـل دکــمـه ی پـــیـراهـن . .
اولــی رو کـه اشــتـبـاه بـــسـتی ،
تــا آخـــرش اشـــتـبـاه مـــیـری !
بــــدبـخـتـی ایــنـه کـه ؛
زمــانی بـه اشــتـبـاهـت پــی می بـری کـه رســیـدی بـه آخــــرش . . !
جای آینه در جبهه و خط مقدم خالی بود!
خصوصاً بعضی وقتها مثل صبحها.
بچهها وقتی از خواب بیدار میشدند و
سر و صورتشان را صفا میدادند، مرتب راه میرفتند
داخل سنگر به خودشان میگفتند:
«چهقدر دلمان برای خودمون تنگ شده.»
واقعاً به در میگفتند تا دیوار بشنود.
به کسانی که یک عمر از دیدن خودشان سیر نمیشوند
و بیش از همه خودشان را تماشا میکنند.
منبع : کتاب فرهنگ جبهه (شوخی طبعی ها) به نقل از تبیان