شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...
شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...

همنشینی

از امام صادق(ع) پرسیدند که چرا کسانی که
 در آخر زمان زندگی میکنند رزق و روزیشان تنگ است؟
فرمودند : به این دلیل که غالبا نمازهایشان قضا است.


مرحوم آیت الله حاج شیخ حسنعلی اصفهانی (معروف به نخودکی)
 در وصیت خود به فرزندش می گوید:
اگر آدمی چهل روز به ریاضت و عبادت بپردازد ولی یک بار
 نماز صبح از او فوت شود، نتیجه آن چهل روز عبادت بی
ارزش (نابود) خواهد شد. فرزندم تو را
سفارش می کنم که نمازت را اول وقت بخوان .......

 

نماز


فقط 14 سالش بود. شب عملیات رمضان دیدمش. تا نزدیکی های اذان صبح ،

پیش خودم بود. صدای اذان یکی از رزمنده ها آمد؛ اذان صبح شده بود.

من بودم و گشتاسب و پیرمردی که کنارمان می جنگید ( پیرمرد گردان).

باران آتش و گلوله ، لحظه ای تمامی نداشت. پیرمرد گفت :

"مگر می شود توی این اوضاع نماز خواند و ...؟"

هنوز حرف پیرمرد تمام نشده بود که گشتاسب ،

حالت مردانه ای به خودش گرفت و گفت : "عمو! حواست کجاست ؟!

یادت رفته که ما برای همین نماز آمدیم و داریم می جنگیم؟! "

بعدش هم الله اکبر گفت و شروع کرد به نماز خواندن!

شهید گشتاسب گشتاسبی

منبع : خاطره از یکی از رزمندگان لشگر 33 المهدی جهرم

شهدا


موقع اعزام سپاهیان کربلا بود،یک پسربچه ی یازده،
دوازده ساله آمده بود واحد بسیج سپاه
 و می خواست به جبهه برود. وقتی جواب نه
 شنید سراغ فرماندهی را گرفت. با صلابت گفت:
 «دستور دهید اسم مرا هم بنویسند.»
فرمانده ی سپاه نورآباد پاسخ داد:
«شما هنوز به سن بلوغ نرسیده ای، نمی توانیم
 این کار را بکنیم. پسر در حالی که می گریست
با عصبانیت گفت: «شما کی هستی که اسم مرا
 بنویسی یا ننویسی. به دستور ولی فقیه تکلیف
خودم را می دانم باید در میدان جنگ حاضر باشم»...
همه با حیرت او را می نگریستند.

شهید محمودباباصفر علی




محمود خیلی به حضور در
 میدان نبرد علاقه داشت،
 تکیه کلام همیشه اش بود،
به من رزمنده نگویید
بلکه شرمنده بگویید. 
 شهید محمود باباصفرعلی
منبع : سایت صبح

تمرین و مانور

چه ها از تمرین و مانور خسته شده بودند

و به بینا اعتراض می کردند . بینا پرسید:

کی خسته شده؟ کسی جوابش را نداد. رفت جلو و

دست یکی را گرفت و گفت: تو خسته شدی؟ جواب نداد؟

گفت: مگر با تو نیستم؟ سرش را پایین گرفت.

بینا گفت: هرکس خسته شده، باید تنبیه بشه.

عده ای رو برگرداندند. گفت: کجا می روید؟

بعد دست یکی را بوسید و گفت: این هم تنبیه تو.

دیگر کی خسته شده؟ بچه ها دورش حلقه زدند.

یکی از بچه ها به کناریش که تازه

آمده بود توی گردان گفت: همچین

فرمانده ای دیده بودی؟

                                                                         شهید علی بینا

       شـادی روح شــهدا صــلوات


جبهه

 نایت اسکیننایت اسکیننایت اسکین
نایت اسکیننایت اسکیننایت اسکین

 گوشش را گرفته بود و پیاده اش می کرد. گفت:

«بچه این دفعه چهارمه که پیاده ات می کنم، گفتم نمیشه بری.»

گریه می کرد، التماس می کرد، ولی فایده ای نداشت، یواشکی رفته بود.

از پنجره از سقف، هر دفعه هم پیاده اش کرده بودند.

خلاصه نگذاشتند، سوار قطار بشود. توی ایستگاه قم مامور

قطار صدایی شنیده بود، از زیر قطار، خم شده بود دیده بود

پسر نوجوانی به میله های قطار آویزان است با لباس های

پاره و دست و پای روغنی و خونی دیگر دلشان نیامد برش گردانند. 

منبع : سایت صبح