فقط 14 سالش بود. شب عملیات رمضان دیدمش. تا نزدیکی های اذان صبح ،
پیش خودم بود. صدای اذان یکی از رزمنده ها آمد؛ اذان صبح شده بود.
من بودم و گشتاسب و پیرمردی که کنارمان می جنگید ( پیرمرد گردان).
باران آتش و گلوله ، لحظه ای تمامی نداشت. پیرمرد گفت :
"مگر می شود توی این اوضاع نماز خواند و ...؟"
هنوز حرف پیرمرد تمام نشده بود که گشتاسب ،
حالت مردانه ای به خودش گرفت و گفت : "عمو! حواست کجاست ؟!
یادت رفته که ما برای همین نماز آمدیم و داریم می جنگیم؟! "
بعدش هم الله اکبر گفت و شروع کرد به نماز خواندن!
شهید گشتاسب گشتاسبی
منبع : خاطره از یکی از رزمندگان لشگر 33 المهدی جهرم
چه ها از تمرین و مانور خسته شده بودند
و به بینا اعتراض می کردند . بینا پرسید:
کی خسته شده؟ کسی جوابش را نداد. رفت جلو و
دست یکی را گرفت و گفت: تو خسته شدی؟ جواب نداد؟
گفت: مگر با تو نیستم؟ سرش را پایین گرفت.
بینا گفت: هرکس خسته شده، باید تنبیه بشه.
عده ای رو برگرداندند. گفت: کجا می روید؟
بعد دست یکی را بوسید و گفت: این هم تنبیه تو.
دیگر کی خسته شده؟ بچه ها دورش حلقه زدند.
یکی از بچه ها به کناریش که تازه
آمده بود توی گردان گفت: همچین
فرمانده ای دیده بودی؟
شهید علی بینا
شـادی روح شــهدا صــلوات
گوشش را گرفته بود و پیاده اش می کرد. گفت:
«بچه این دفعه چهارمه که پیاده ات می کنم، گفتم نمیشه بری.»
گریه می کرد، التماس می کرد، ولی فایده ای نداشت، یواشکی رفته بود.
از پنجره از سقف، هر دفعه هم پیاده اش کرده بودند.
خلاصه نگذاشتند، سوار قطار بشود. توی ایستگاه قم مامور
قطار صدایی شنیده بود، از زیر قطار، خم شده بود دیده بود
پسر نوجوانی به میله های قطار آویزان است با لباس های
پاره و دست و پای روغنی و خونی دیگر دلشان نیامد برش گردانند.
منبع : سایت صبح