با عجله کیفش را برداشت که برود مدرسه. گفتم :
«مادر جان صبحانه نخوردی! » گفت : «مدرسه ام دیر می شه»
ظهر که برگشت خانه سریع وضو گرفت و آماده شد. گفتم :
«ناهار آماده است» گفت : «از نماز عقب می مونم»
ناهار نخورده رفت مسجد. روزه بود. نمی خواست کسی بفهمد.
شهید رضا صفری
منبع : فهمیده های کلاس - روایت هایی کوتاه از زندگی دانش آموزان شهید