شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...
شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...

مادرم من شهید گمنام نیستم...

دنبال سه شهید بودیم که پس از یک هفته تجسس پیدایشان کردیم.

آنها را داخل پارچه های سفید گذاشتیم و آوردیم مقر

تا شناسایی شوند. به پدر و مادرهایشان اطلاع داده بودند

که فرزندانشان پیدا شده اند.

مادری آمده بود و طوری ضجه می زد که تا به حال در عمر

چهل و شش ساله ام ندیده بودم.دخترش می گفت:

«مادرم از زمانی که فرزندش مفقود شده،بیست و پنج سال است

که حالش همین طور است.» ناگهان رفت داخل اتاق

و روبروی سه شهید ایستاد.به بچه ها گفتم:

«کاری نداشته باشید»

.رفتیم و دوربین آوردیم این مادر یک شهید را بغل کرد

و دوید سمت مسجد. هنوز اطلاع دقیقی از هویت سه

شهید نداشتیم نمیدانستیم نامشان چیست؟آن مادر بر

جنازه شهید نماز خواند و شروع کرد به صحبت کردن با او.

از دل تنگی های بیست و پنج ساله اش گفت،از اینکه پدرش

فوت کرده،خواهر و برادرانش ازدواج کرده اند از

سختی هایی که کشیده بود.گفت:

«می خواستند تو رابه ما بفروشند به یک میلیون،

دو میلیون تومان.می آمدند می گفتند ماشین می خواهید

خانه می خواهیدیا زمین.» پس از شش ساعت شهیدش

را آورد و گفت:(این مال شما!)بهش گفتم:مادر چطوری

فهمیدی این بچه ی شماست؟گفت:«همان موقع که

رفتم و در را باز کردم،دیدم پسرم

با همان چهره بیست و پنج سال پیش،که فرستاده بودمش

منطقه،با همان تیپ و همان وضعیت بلند شد و به

من سلام کرد و گفت:مادر منتظرت بودم.صبح روز بعد

وقت نماز مادر دق کرد و از دنیا رفت. پس از

فوت مادر شهید رفتیم و شناسایی کردیم.

پلاک شهید را در قفسه سینه اش یافتیم

دیدیم پسر خودش است.

خاطرات یکی از نیروهای تفحص



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد