شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...
شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...

حاج حسین خرازی

رفتم بیرون،برگشتم.هنوزحرف می‌زدند.پیرمرد می‌گفت

«جوون! دستت چی شده؟ تو جبهه

این طوری شدی یا مادر زادیه؟»

حاج حسین خندید. آن یکی دستش را آورد بالا. گفت

«این جای اون یکی رو هم پر می کنه. یه بار تو

اصفهان با همین یه دست ده دوازده کیلو

میوه خریدم برای مادرم.»

پیرمرد ساکت بود. حوصله‌ام سر رفت. پرسیدم

«پدر جان! تازه اومده ای لشکر؟ » حواسش نبود.

گفت «این، چه جوون بی تکبری بود. ازش خوشم اومد.

دیدی چه طور حرفو عوض کرد؟ اسمش چیه این؟»

گفتم «حاج حسین خرازی» راست نشست. گفت

«حسین خرازی؟ فرمانده لشکر!؟»

نظرات 1 + ارسال نظر
گمگشته دوشنبه 4 خرداد 1394 ساعت 07:51 ب.ظ

فرمانده لشکر نه!!!...فرمانده قلبها....واقعا که از همه خاکی تره و سنگر فرماندهیش دلای شیداست....

فرمانده ای از تبار عشق

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد