شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...
شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...

شهید مهدی باکری




قبل از عملیات رمضان، برای شناسایی رفته بود جلو، برگشت .
 تیر خودره بود به سینه ش. سریع فرستادیمش بیمارستان اهواز.
 یک روپوش پزشکی پیدا کردم و بردم برایش . همان را پوشید و
یواشکی از بیمارستان زدیم بیرون . توی راه سینه ش را فشار
می داد. معلوم بود هنوز جای تیر خوب نشده. به ش گفتم
« اینجوری خطرناکه ها. باید برگردیم بیمارستان.»
گفت« راهت رو برو. شاید به مرحله ی دوم عملیات رسیدیم.»
شهید مهدی باکری

شهید حمید باکری


وقتى حمید باکرى فرمانده عملیات خیبر، به شهادت رسید، مرتضى یاغچیان

که به دستور مهدى باکرى، فرمانده لشکر عاشورا، به جایش منصوب شده بود،

از مهدى خواست پیکر حمید را به عقب منتقل سازد. مهدى گفت: اگر چنین امکانى

براى دیگر شهدا هم هست، اجازه دارى وگرنه نباید این کار را بکنى. این در حالى

بود که همه مى ‏دانستند تا چه اندازه مهدى به حمید علاقه دارد.   شهید مهدی باکری

منبع : ر. ک: صنوبرهاى سرخ، ص 58

شهید مهدی باکری



شهید مهدی باکری، معتقد بود که نیروهای تخریب، خالص و مخلص هستند و بدون ریا کار می‌کنند.

داخل مسجد که می‌شد، بدون آنکه بداند چه کسی پیش نماز است، اقتدا می‌کرد. ما به ایشان می‌گفتیم:

خودتان بروید جلو و نماز بخوانید؛ ولی نمی‌پذیرفت. یک روز منتظر شدیم تا بیاید؛

ولی ایشان دیر آمد. یکی از برادران به عنوان امام جماعت نماز خواند. بعد از نماز متوجه

شدیم که آقا مهدی به ایشان اقتدا کرده است. بعد از پایان نماز، به آرامی بلند شد و خواست

بیرون رود که از او پرسیدیم: چرا خودتان پیش نماز نمی‌شوید؟ یک روز با اصرار ایشان

را به مسجد آوردیم و تأکید کردیم حتماً باید برود جلو نماز بخواند. شهید جوادی از

آقا مهدی تقاضا کرد جلو برود و نماز را شروع کند. او گفت: شما از من ارجح هستید.

ما باید به شما اقتدا کنیم. آقا مهدی گفت: من به نیروهای تخریب ایمان دارم؛

چرا که اینها می‌روند و خود را فدا می‌کنند و خالص و مخلص

هستند و بدون ریا کار می‌کنند   شهید مهدی باکری

منبع : راوی: اکبر سعادت لو، ر. ک:روایت عشق، ص 69 - 70.

مهندس شهید

بعـد از شهادت بـرادرش حمید و
برخی یارانش ، روح در کالبد
نا آرامش قرار نداشت ، 15 روز قبل
از عملیات بدر به مشهد مقدس مشرف شد
 و با تضرع از آقا علی بن موسی الرضا(ع )
 خواسته بود
که خداوند توفیق شهادت را نصیبش نماید .

این فرمانده دلاور در عملیات بدر
در تاریخ 63/11/25 در حالی که رزمندگان لشگر
را در شرق دجله از نزدیک هدایت می کرد در نبردی
دلیرانه بر اثر اصابت تیر مستقیم مزدوران عراقی
ندای حق را لبیک
گفت و به لقای معشوق نائل گردید .

هنگامی که پیکـر مطهرش را از طریق آبهای
هورالعظیم انتقال
می دادند ، قایق حامل پیکر وی مورد
هدف آرپی جی دشمن قرار
گرفت و قطره ناب وجودش به دریـا پیوست . . .
فرمانده دلاور ِ لشگر اسلام ، " شهید مهدی باکری "

اقا مهدی باکری

یه افسر عراقی اسیر شده بود و به شدت نیاز
 به خون داشت چند تا بچه بسیجی آستین هاشون رو
 بالا زده بودند تا بهش خون بدهند

اما افسر عراقی می گفت شما فارس ها نجس هستید
 ، خونتون رو نمی خوامبچه ها هم وقتی دیدند
 راضی نمیشه آستین ها رو پایین آوردند

شهید مهدی باکری از راه رسید
قضیه رو که شنید ، خندید و گفت:
ما انسانیم ... بعد با زور به افسر
عراقی خون تزریق کردیم...


اقا مهدی باکری


می خواست یه قاچ خربزه برداره اما یهو دستش رو کشید عقب

انگار یاد چیزی افتاده بود گفتم: واسه شما قاچ کردم ، بفرمایین

هر چه اصرار کردم نخورد ، قسمش دادم که اینا رو با پول خودم خریدم

الان هم فقط به خاطر شما قاچ کردم ، باز هم قبول نکرد

می گفت: بچه ها توی خط از این چیزا ندارن.

                                                               خاطره ای از زندگی شهید باکری

                                                               شـادی روح شــهدا صــلوات


اقا مهدی باکری


یه روز یه ترکـــه میره جبهه, بعد از یه مدت فرمانده میشه یه روز بهش میگن: داداشت شهید شده افتاده سمت عراقی ها اجازه بده بریم بیاریمش...... جواب میده: کدوم داداشم؟! اینجا همه داداش من هستن اون ترکـــه بعدها خودشم به داداش های شهیدش ملحق شد... اون ترکـــه کسی نبود جز شهید مهدی باکری