شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...
شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...

شهادت


 هنگام شهادت احد، ما در کنار او بودیم.

به علت خونریزی زیاد، شدیداً تشنه بود.

سریع برایش آب آوردیم، اما هرچه

اصرار کردیم نخورد. وقتی اصرار بیش

از حد ما را دید، آهسته گفت:

« من در این لحظات شهادت،از آبی که

نصیب آقایم «حسین» نشد و تشنه جان داد

استفاده نخواهم کرد.» این را گفت و

لحظاتی بعد به شهادت رسید.

  شهید احد آقایاری

منبع : سایت صبح

شهادت


گفتم کلید قفل شهادت شکسته است؟
یا اندر این زمانه در باغ بسته است؟!

خندید و گفت:

ساده نباش ای قفس پرست؛
در بسته نیست بال و پر شما شکسته است...

عملیات کربلای 5


عملیات کربلاى پنج بود.

در یک کانال پناه گرفته بودیم

و فاصله ما با عراقى ها کم تر از 200 متر بود.

شهید حمید باقرى بالاى کانال ایستاده بود.

صدایش زدیم حمید بیا داخل کانال .

این جا امن تر است .ممکن است هدف قرار بگیرى .

او در جواب گفت : هر چه خدا بخواهد همان مى شود

بعد از چند دقیقه او آمد پایین و در

پشت کانال مشغول نماز شد. در همین حین

خمپاره کنارش خورد و به شهادت رسید.

ما خواستیم خود را به بالاى سر او برسانیم

که خمپاره دیگرى درست روى پیکر مطهرش خورد

و همچون گلى او را پرپر کرد. بعد

از مدتى به صحبت او فکر کردم که مى گفت

هر چه خدا بخواهد همان مى شود. وقتى در

معرض دید و تیر بود هیچ اتفاقى نیفتاد،

ولى هنگامى که از دید و تیر خارج شد،

هنگام نماز به شهادت رسید و باز هم ثابت شد،

هر چه خدا بخواهد همان مى شود. 

منبع : نماز عشق -

راوی : سید محمد میر محمد على

مناجات ودعا

با مناجات و دعا و نماز دلت را آرام کن و
 بدان که هرگاه خدا را بخوانی صدایت را می شنود.
 
شهید محمد حسینی خادم

شهادت


شهادت یک لباس تک سایز است
هر وقت و هر زمان اندازه ات را به

لباس شهادت رساندی،

هر جا باشی با شهادت از دنیا میروی...
"شهید آوینی"


یک سفره پر از شهید "


یک سفره پر از شهید "

از 11 نفر که سر سفره نشستند 8 نفر شهید شدند .

اسامی شهدا از سمت راست :

نفر اول شهید عباس بیات ،
 نفر دوم شهید رحمان میرزا زاده


نفر سوم شهید اکبر عزیز زاده ،
 نفر پنجم شهید مرتضی ملکی


نفر هفتم شهید محمد بهشتی ،
 نفر هشتم شهید سید محسن جلادتی


نفر دهم شهید پیام پور رزاقی ،
نفر یازدهم شهید حاج قاسم اصغری


::: تابستان 1364 ، اردوگاه الصابرین ،کرخه
بچه های گردان تخریب لشکر10 سیدالشهدا(علیهالسلام)

●●●▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬ஜ۩۞۩ஜ▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬●●●
اللًّهُـ‗_‗ـمَ صَّـ‗_‗ـلِ عَـ‗_‗ـلَى مُحَمَّـ‗_‗ـدٍ وَ آلِ مُحَمَّـ‗_‗ـَد و عَجِّـ‗_‗ـلّ فَّرَجَهُـ‗_‗ـم ●●●▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬ஜ۩۞۩ஜ▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬●●●

 

طلاییه


طلاییه دلبری میکند... 
با صاحب خون های ریخته شده درآن... 
کفشها خجالت کشیدند بیایند روی این خاکها....
صدای مظلومیت حسین ... 
فریاد شهادت...
باران که بارید...
پاهای برهنه که خیس شد... 
دیگر برای همیشه دلم در طلاییه ماند!
+ یاد طلاییه بخیر!
عهد هایمان با شهدای طلاییه فراموش نشود!

طلبه شهیدمجتبی ادینه وند


بارالها!ما را یاری فرما از طریق خدمت های بزرگ به آئین پاکت و

به بندگانت صفحات عمر خود را با خطوط زرینی که نمایانگر رضای توست

رقم زنیم و سرانجام به فیض شهادت در راه تو نائل گردیم ودر

آغوش رحمتت جای گیریم. طلبه شهیدمجتبی آدینه وند

شهادت


گوشی تلفن را برداشت.
پسرش بود: «مامان سلام، من امروز،
 امروز شهید می شوم.
می دونم دیشب خواب دیدم سیدی کنار
 خیابان کتاب باز می کند.
بعد از کلی اصرار برای من نیز کتاب باز کرد،
توی کتاب: «با خط قرمز نوشته شده بود شهادت...
آره مامان دیشب غسل شهادت کردم.
مامان داری گریه می کنی؟»
تو را به خدا حلالم کن.
من باید برم برایم دعا کن خداحافظ.
گوشی تلفن از دست مادر افتاد و مات و
 حیران به دیواره روبه رویش خیره شد.
قطرات درشت اشک بر گونه اش لغزید،
کاپ قهرمانی تنیسش را بوسید.
دستی بر لباس هایش کشید و در انتظار خبر
شهادت فرزند به در نگاه کرد.
بالآخره پیکرش را آوردند.
♥•٠·˙♥•٠·˙♥•٠·˙♥•٠·˙♥•٠·˙

خاطرات شهدا


حاجی را هیچ کس با لباس سپاه نمی دید.

با این که او یکی از

نیروهای رزمنده ی سپاه بود،

می گفت: « من لیاقت ندارم که مردم مرا به

این نام و عنوان بشناسند و ببینند.»

  شهید حاج علی حاجبی

منبع : سایت صبح

شهادت

چه زیباست شهادتی که انسان
 با خداوند معامله میکند.
شهید ابراهیم ابراهیمی ترک

عباس


شهید چهار حرف دارد ..

عباس هم چهار حرف دارد

ومن عباس را فراموش کردم

واین خیلی حرف دارد

عباسم دلم برایت تنگ شده است

امشب  قلبم جایگاهت بود

بر فراز منبر عشق

در قلبم نشسته بودی

وگریه ها وهق هق هایم رو می دیدی

عباسم می شود مرا نیز ببری

خسته شدم از دنیا

با تمام جلال وجبروتش

خسته شدم از بس که

نفسم مرا به زمین زدو

حال

همه ان چیزی که میخواهم بگویم

بغض شده است واز چشمانم فرو می ریزد

عباسم فاصله گرفته ام از تو

ولی هیچگاه قلبم از بودنت

خالی نبوده است 

دعا کنید که من ناپدیدتر بشوم
که در حضور خدا رو سپید تر بشوم

بریده های من آن سوی عشق گم شده اند
خدا کند که از این هم شهید تر بشوم

که ذره های مرا باد با خودش ببرد
خدا که خواست ز دنیا بعیدتر بشوم

که زیر بارش سرب و اسید، تر بشوم
خودش به فکر من و تکه‌های من است


شهید علی پورحبیب


ظرف ها را از مادر گرفت ، شست و گفت :

دستات دیگه حساسیت گرفته مادر.

مادر رفت سراغ غذا

که روی اجاق گاز بود. پسر ، دنبال مادر رفت ؛

مثل اینکه می خواست به مادر چیزی بگوید .

رفت کنار مادر و خیلی مودب گفت :

مادر چرا اسمم را گذاشتید فرزام؟!

چرا علی نه ؟!

حسین نه ؟! ... و ادامه داد که :

آخه آدم با شنیدن فرزام یاد هیچ

انسان خوبی نمی افته! من اصلا

صاحب نامم رو نمی شناسم

که بهش افتخار کنم!

از همان روز به بعد بود که همه

علی صدایش می زدند

  شهید علی پورحبیب

منبع : آب زیر کاه ص 37


سوره توبه


لحظه ای درنگ کن
این صدای خداست که میگوید:
« شمارا چه شده که اینطور به

زمین چسبیده اید؟

آیا به زندگی ناچیز دنیا رضایت دادید ؟!!
سوره توبه آیه 38


شهیدمحمدمعماریان



خیلی از کارهای خانه را که بلد بود،

خودش انجام می داد. وقتی هم مانع می شدیم، میگفت:

کجای اسلام آمده که همه ی کارهای منزل را

باید مادر انجام بده؟! چند ماهی رفت کلاس خیاطی ؛

زود یاد گرفت . باباشم براش یه چرخ خیاطی گرفت؛

لباس های مردانه می دوخت. کم کم مشتری هم پیدا

کرده بود. درآمد هم داشت. پولش رو با مشورت

و حساب شده خرج می کرد.  شهید محمد معماریان

منبع : ماهنامه ی امتداد شماره34 ص 33


شهیدغلامحسین طالبی رحمت ابادی


سعی کنید خدا را همیشه و همه جا ناظر و حاضر به اعمالتان بدانید

تا سعادتمند شوید. شهید غلامحسین طالبی رحمت آبادی

بیسم چی


ما تعدادی از برادران را در سنگری بر بالای
 تپه ی نوری ( از مناطق کردستان ) مستقر کرده
بودیم که در پی حمله ی ضد انقلاب به ناچار همه غیر
از بی سیم چی که برای گرفتن صدا می بایست بیرون
سنگر بماند، به داخل سنگر رفته بودند و از آن جا
 به سوی دشمن شلیک می کردند. ما پس از دفع حمله ی
ضد انقلاب، به محل استقرار این عزیزان رفتیم و
این عزیز بی سیم چی را دیدیم که از شدت سرما در
 حالی که گوشی بی سیم به گوشش چسبیده بود در
 حال نشسته یخ زده بود و بلورهای یخ از مژه هایش
 آویزان شده بود. حالت عجیبی بود. خیلی متأثر کننده بود.
 شما را به حرمت و تعهد قلمتان بنویسید. از شهادت،
مظلومیت این بچه ها، فیلم بسازید تا نسل سوم فکر
نکنند این موقعیت رایگان به دست آمده است.
راوی: از خاطرات سردار عسگری

●●●▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬ஜ۩۞۩ஜ▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬●●●
اللًّهُـ‗_‗ـمَ صَّـ‗_‗ـلِ عَـ‗_‗ـلَى مُحَمَّـ‗_‗ـدٍ وَ آلِ مُحَمَّـ‗_‗ـَد و عَجِّـ‗_‗ـلّ فَّرَجَهُـ‗_‗ـم ●●●▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬ஜ۩۞۩ஜ▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬●●●

بنویس شهید




بنویس شهید و بعد برو سر سطر

همانجا که نخل هایش بدون سر
نماز می گزارند و بیدهای
مجنونش به سمت شرجی افق
در اهتزازند
از این سطر به آن سطر
از این خط به آن خط
از این خاکریز به آن خاکریز
حالا دیگر این همه شهید را
کلمه ها تشییع می کنند
اصلاً این خط آخر ندارد
بدون معطلی به جای نقطه
اشک هایت را بگذار و برو...


جوان ناکام نگویید


بعد از شهادت من به من جوان ناکام

نگویید چون من به کام خود رسیده‌ام.

چه کام بهتر از این می‌توانم پیدا کنم.

شهید طاهر اوجاقلو



شهادت

شهادت یک انتخاب است،نه یک اتفاق.شهادت

جاودانه و باقی شدن است،

نه نیست و فانی شدن ختم کلام یک کلام:

شهادت هنر مردان خداست

به امید رسیدن به این هنر زیبا  


ارمیتا


من!
دارم می جنگم

با این روز ها ... و می اندیشم

به تیری که

مرا بی تو

و

تو را پرپر کرد ...
ومن اینروزها به این فکر میکنم
مدارس باز می شوند و
وقتی میگوید معلم شغل پدرت چیست؟

ارمیتا دیگر نمی گوید دانشمند انرژِ هسته ای
میگوید شهید

شهید


شهید چهار حرف دارد ..

ولی اگر فراموشش کنیم خیلی حرف دارد.

شهید

نشسته بود کنار نهر آّب، داشت همه ی لباس ها را می شست.
 رفتم لباس هایم را از توی تشت برداشتم، سرش داد زدم
 «می خوای بگن فلانی نشسته، هرکس باید
 کار خودشو انجام بده».
خندید و بلند شد تا لباس را از دستم پس بگیرد.
 انگشت سبابه اش توی دستم بود، محکم فشارش دادم
 انگشتش شکست.آرام گفت: «بی انصاف،
کار خودت را کردی، دیگر
 نمی توانم لباس بشورم».
خبر دادند شهید شده، برای دیدنش رفتم معراج شهدا.
 ترکش انگشت های دستش را برده بود،
اما آن انگشتی را که
من شکسته بودم هنوز سرجایش بود.

●●●▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬ஜ۩۞۩ஜ▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬●●●
اللًّهُـ‗_‗ـمَ صَّـ‗_‗ـلِ عَـ‗_‗ـلَى مُحَمَّـ‗_‗ـدٍ وَ آلِ مُحَمَّـ‗_‗ـَد و عَجِّـ‗_‗ـلّ فَّرَجَهُـ‗_‗ـم ●●●▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬ஜ۩۞۩ஜ▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬●●●

شهید حسین خرازی


این آخر ها زیاد بحث می کردم با هاش ، قبلا نه.
گفته بود گردان رو برای عملیات حاضر کن،
 خودت هم برگرد عقب.
گردان را آماده کردم ولی خودم نرفتم.
بهش گفته بودند که من نرفتم.
یکی اومد و بهم گفت : حاجی کارت داره ،
 رفتم پیشش .
تا من رو دید گفت: تو چه ت شده ؟ قبلا
حرف گوش می کردی.
ته دلم خالی شد. گفتم: حاجی!
گفت :جانم!
گفتم: از من راضی هستی؟!! ته دلت ها ؟
گفت : این چه حرفیه ؟!! نباشم ؟
رویش را برگردانده بود، برگشتم اصفهان.
دیگه ندیدمش ...

عروسی


از او پرسیدم کجا بودی؟
گفت : عروسی پسرم،
گفتم : پسرت ازدواج کرد؟
گفت:شهید شد. . .