گوشی تلفن را برداشت.
پسرش بود: «مامان سلام، من امروز،
امروز شهید می شوم.
می دونم دیشب خواب دیدم سیدی کنار
خیابان کتاب باز می کند.
بعد از کلی اصرار برای من نیز کتاب باز کرد،
توی کتاب: «با خط قرمز نوشته شده بود شهادت...
آره مامان دیشب غسل شهادت کردم.
مامان داری گریه می کنی؟»
تو را به خدا حلالم کن.
من باید برم برایم دعا کن خداحافظ.
گوشی تلفن از دست مادر افتاد و مات و
حیران به دیواره روبه رویش خیره شد.
قطرات درشت اشک بر گونه اش لغزید،
کاپ قهرمانی تنیسش را بوسید.
دستی بر لباس هایش کشید و در انتظار خبر
شهادت فرزند به در نگاه کرد.
بالآخره پیکرش را آوردند.
♥•٠·˙♥•٠·˙♥•٠·˙♥•٠·˙♥•٠·˙