با تعدادی از برادران گردان جهت رفتن به مرخصی همراه شدیم؛ حاج اسماعیل فرجوانی
(فرمانده گردان) هم در بین ما بود ولی ایشان می خواستند جهت انجام کاری به
مقر لشکر بروند. همه ی بچه ها سوار لندکروز شدند و حاجی هم خود را عقب ماشین
در بین بچه ها جا داد. یکی از برادران به ایشان گفتند: «حاجی شما فرمانده ی
ما هستید، اینجا در خور شخصیت شما نیست» حاجی در جواب گفتند:
« جا به ما شخصیت و ارزش نمی دهد بلکه جا با وجود ما ارزش می یابد».
خاطره شهید اسماعیل فرجوانی به نقل از برادر بسیجی مرتضی سمندی
خیلى وقت ها که گیر مى کنم، نمى دانم چه کار کنم. مى روم جلوى عکسش و مى نشینم
و باهاش حرف مى زنم. انگار که زنده باشد. بعد جوابم را مى گیرم. گاهى به خوابم مى آید
یا به خواب کس دیگر. بعضى وقت ها هم راه حلى به سرم مى زند که قبلش
اصلاً به فکرم نمى رسید. به نظرم مى آید انگار مهدى جوابم را داده. شهید مهدی زین الدین
همه نوجوانها و بچه ها دور سفره نشسته اند و غذا می خورند.
محمدعلی نوجوان سرش را پایین انداخته و لب به غذا نمی زند.
_ محمد جان! پس چرا غذا نمی خوری؟ _
چون شما حجاب ندارید و روبروی ما نشسته اید.
شهید محمد علی رجایی
منبع : کتاب « خدا که هست » نوشته مجید تولایی