شما را به تقوی و ترس از خدا سفارش می کنم، و اینکه دنیا را نخواهید
هر چند شما را بجوید و اندوهناک نشوید بر چیزی از دنیا که از شما رفته شده باشد
و راست و درست سخن گویید و برای پاداش یافتن (در آخرت) کار کنید .
طلبه شهید شهاب الدین ادریس آبادی
هر شهید کربلایی دارد که خاک آن کربلا تشنه خون اوست ، و زمان انتظار می کشد
تا پای آن شهید بدان کربلا رسد و آنگاه خون شهید جاذبه ی خاک را خواهد
شکست و ظلمت را خواهد درید و معبری از نور خواهد گشود و روحش را از آن ،
به سفری خواهد برد که برای پیمودن آن هیچ راهی جز شهادت وجود ندارد...
شهید سیدمرتضی آوینی
بدون یک کلمه اعتراض مهدی از شناسایی برگشته بود
و چون دیروقت بود و بچهها توی چادر خوابیده بودند،
همان بیرون روی زیلو خوابید. یکی از بسیجیها که
نوبت نگهبانیاش تمام شده بود، برگشت و به خیال
اینکه کسی که روی زیلو خوابیده، نگهبان پاس بعدی است،
با دست تکانش داد و گفت: برادر! بلند شو! نوبت توست.
مهدی که خیلی خسته بود، بلند نشد. آن برادر دوباره
صدایش کرد تا بیدار شود. سرانجام مهدی بلند شد و
اسلحه را گرفت و بدون یک کلمه اعتراض رفت سرپست.
صبح زود، نگهبان پست بعدی آمد و سراغ آن بسیجی
را گرفت و گفت: پس چرا دیشب من را بیدار نکردی؟ -
پس کی را بیدار کردم؟ - نمیدانم، من که نبودم.
وقتی فهمید فرمانده لشکر را سرپُست فرستاده،
هم ترسید و هم شرمنده شد؛ ولی مهدی هیچ
به روی خودش نیاورد. شهید مهدی زین الدین
منبع : راوی: یکی از دوستان شهید زین الدین،
به نقل از مادر شهید، ر. ک: تو که
آن بالا نشستی، صص 4 - 5.
بگذار عشق زمین گیر شود بعد برو
لااقل غصه و غم پیر شود بعد برو
اگرم قصد سفر داشته ای پرده گشای
چشمم از دیدن تو سیر شود بعد برو
سردار ناصر دستاری جانباز قطع نخاع گردنی در
برنامه از آسمان که نهم مردادماه از شبکه دوم پخش شد،
خاطرهای دردناک را از دختر سهسالهاش را تعریف کرد
که در ادامه میخوانید:مامانش دخترم را گذاشت پیش من،
گفت من میرم خونه بابام سر بزنم بیام.
منم رو تخت دراز کشیده بودم.
قطع نخاع گردنی هم نه دستاش کارمیکنه نه پاهاش. یک گردن
[هست] که تکون میخوره؛ والسلام.
کفشهای مامانش رو میآورد به من میفروخت.
دخترم چون سنش پایین بود، هر دو دستش را میذاره کشو
را ببنده. کشو که محکم بسته شد، این هشت انگشت دخترم،
لای کمد گیر کرد. یکباره دیدم داد کشید!
حاج آقای ابوترابی چند وقتی بود که نماینده مجلس شده بود و به خاطر کارهایش
مجلس و آزادگان دائم در حرکت بود اما هنوز خانه ای نداشت. کلی بهش اصرار کردیم
و گفتیم: شما توی این رفت و آمدها خیلی اذیت می شوید، بیایید یک خانه بگیرید،
قبول نمی کرد. یک خانه ی کوچک 70 متری در جنوب شهر تهران حوالی
میدان قیام برایش پیدا کرده بودیم. بعد از اصرار فراوان، حاج آقا فرمودند:
بروید به همسرم بگویید بیاید خانه را ببیند، اگر پسندید من قبول می کنم.
همسرشان که خانه را دیدند گفتند: این خانه برای ما بزرگ است.
حجت الاسلام سید علی اکبر ابو ترابی