دل منتظر یار بود هر شب جمعه
ما را شب دیدار بود هر شب جمعه
دل منتظر یار بود هر شب جمعه
ای مشتریان گل زهرا بشتابید
یوسف سر بازار بود هر شب جمعه
خون شد جگر ما ز بس آدینه شمردیم
بین دیده چه خونبار بود هر شب جمعه
گویند چرا هیئتیان خواب ندارند
گو فاطمه بیدار بود هر شب جمعه
آدینه ای آن جان جهان می رسد از راه
ز آن دل پی دلدار بود هر شب جمعه
ای گمشده ی فاطمه برگرد که دل ها
از عشق تو سر شار بود هر شب جمعه
در عملیات خیبر، یک بریدگى در طول خاکریزى بود که از آن ناحیه، آتش شدیدى
روى بچه ها ریخته می شد.
هیچ کس جرئت نمىکرد براى آن قسمت فکرى بکند. یک لودر از لشکر نجف آنجا بود.
رانندهاش مىترسید روى آن برود. آقا مهدى باکرى - فرمانده لشکر - که به نیروهاى
مستقر در خط پیوست، دل و جرئتمان بیشتر شد. به راننده لودر گفت: «آقاجان!
اینجا یک خاکریز بزن. بچه ها قتل عام می شوند!» او که آقا مهدى را نمىشناخت، گفت:
«برو بابا، تو هم دیوانه شده اى! در این بحبوحه کى مى تونه بره رو لودر! اگه خواستى خودت برى،
مانعى نداره، من که نمى تونم.» آقا مهدى بدون آنکه خم به ابرو بیاورد، رفت روى لودر. نفسها
در سینه حبس شده بود. رفت جلوتر و خاکریزى زد و آمد پایین.
چشمها از حیرت بیرون زده بود. شهید مهدی باکری
منبع : راوى: آفاقى، ر. ک: آشنایىها، ص 66 و 67
بپا خیزید و ریشة استکبار جهانی به سرکردگی امریکا و دیگر قدرتهای شرق و غرب
را با تمام عوامل داخلی و خارجیشان به زیر افکنید.شهیدمنوچهر مهاجرانی
کرامت گر کنی این قطره ناچیز را شاید
که چون ابری بگردم کوچه
های آسمانت را
الا ای آخرین طوفان! بپیچ
از شرق آدینه
که دریا بوسه بنشاند لب
آتش نشانت را