بین بچه ها اختلاف افتاده بود، فشار دشمن هم روز به روز بیشتر می شد.
من روحانی اردوگاه بودم
و هرچه تلاش کردم اختلاف ها را کم کنم نتوانستم. بعثی ها آزادباش
چهار آسایشگاه را کردند یک ساعت. جیره ی آب و غذایمان را هم کم کردند.
بعضی ها مریض شدند. یک شب دلم شکست. دست به دامن حضرت زهرا شدم
و ازش کمک خواستم. خواب دیدم در بیابانی سرگردانم. خسته و ناامید بودم گریه ام گرفت.
حاج آقای ابوترابی چند وقتی بود که نماینده مجلس شده بود و به خاطر کارهایش
مجلس و آزادگان دائم در حرکت بود اما هنوز خانه ای نداشت. کلی بهش اصرار کردیم
و گفتیم: شما توی این رفت و آمدها خیلی اذیت می شوید، بیایید یک خانه بگیرید،
قبول نمی کرد. یک خانه ی کوچک 70 متری در جنوب شهر تهران حوالی
میدان قیام برایش پیدا کرده بودیم. بعد از اصرار فراوان، حاج آقا فرمودند:
بروید به همسرم بگویید بیاید خانه را ببیند، اگر پسندید من قبول می کنم.
همسرشان که خانه را دیدند گفتند: این خانه برای ما بزرگ است.
حجت الاسلام سید علی اکبر ابو ترابی