شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...
شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...

یوسف کنعان من


یوسف کنعان من، کنعان شعرم پیر شد

باز آی از مصر باور کن که دیگر دیر شد

درد هجرت چشم یعقوب دلم را کور کرد
پس تو پیراهن بیاور، ناله ام شب گیر شد

یوسف مصری



هزار یوسف مصری کلاف حُسن به کف

نشسته اند به صف در میان بازارت
به شیوه ی پدرانت چه می شود بینم
کنار سفره ی ما باز کردی افطارت

دردکهنه

از درد کهنه‌ای که مداوا نمی‌شود
یا می‌شود گلایه کنم یا نمی‌شود
اینک سلام حضرت عیسی‌تر از مسیح
لطفت نگو که شامل ماها نمی‌شود
ای من فدای پنجره فولاد چشمهات
از بغض من چرا گرهی وا نمی‌شود؟
یوسف‌ترین عزیز !مرا تا خودت بخوان
هر چند این غریبه زلیخا نمی‌شود
امضاء: کسی که با همه‌ی ریزنقشی‌اش
در بیکران چشم شما جا نمی‌شود

مَن گرفتارِ سه تَن یوُسُفِ شیرین سُخنمْ




Image result for ‫حرت ابالفضل‬‎
مَن گرفتارِ سه تَن یوُسُفِ شیرین سُخنمْ
خاکِ نَعلِینِ اَباالفَضلُ و حُسینُ و "حَسَنَم" ...؛
ابر و باد
و مَـــ ه و خورشید
و فَََلک
یک٘ شِع٘ر است ؛
هَر نَسیم حَرَمِ کرببلا را
عِشق است ...!

ای مهربان



ای مهربان من تو کجایی که این دلم

مجنون روی توست که پیدا کند تو را
ای یوسف عزیز چو یعقوب صبح و شام
چشم به کوی توست که پیدا کند تو را...

این دوستانی که دم از جنگ می زنند


این دوستانی که دم از جنگ می زنند

از تیرهای نخورده چرا لنگ می زنند


هم سفره های خلوت آن روزها ببین

این روزها چه ساده به هم انگ می زنند


هرفصل از عاشق رسوا شده هنوز

مارا به رنگ جماعتشان رنگ می زنند


یوسف به بدنامی خود اعتراف کن

کز هرطرف به پیرهنت چنگ می زنند


بازی عوض شده وهمان هم قطارها

از داخل قطار به ما سنگ می زنند


بیهوده دل میند براین تخت روی آب

روزی تمام اسکله ها زنگ می زنند


این دوستانی که دم از جنگ می زنند

ازتیرهای نخورده چرا لنگ می زنند


هم سفره های خلوت آن روزها ببین

این روزها چه ساده به هم انگ می زنند


نگاه


برادرم...
مراقب نگاهت باش...
بی حیایی بانوان سرزمینت مجوزی برای بی حیایی تو نیست...
مگر یوسف اجازه نگاه حرام به زلیخا را داشت؟؟؟...


«قل للمومنین یغضوا من ابصارهم و یحفظوا فروجهم ذلک ازکی لهم ان الله خبیر بما یصنعون»
(ای پیامبر) به مردان مومن بگو: «چشم‌هایشان را (از نگاه حرام) فرو کاهند و دامانشان را (در امور جنسی) حفظ کنند. که این برای آنان [پاک کننده‌تر و] رشدآورتر است، [چرا] که خدا به آنچه با زیرکی انجام می‌دهند آگاه است».‏..........نور:
30

حضرت یوسف


می‏گویند آن گاه که یوسف در زندان بود، مردی به او گفت: 

تو را دوست دارم.

یوسف گفت: ای جوان‏مرد ! دوستی تو به چه کار من آید؟

از این دوستی مرا به بلا افکنی و خود نیز بلا بینی!

پدرم یعقوب، مرا دوست داشت و بر سر این دوستی،

 او بینایی‏ اش را از دست داد و من به چاه افتادم.

زلیخا ادعای دوستی من کرد و به سرزنش مصریان دچار شد

و من مدت‏ها زندانی شدم.

اینک! تو تنها خدا را دوست داشته باش،

تا نه بلا بینی و نه دردسر بیافرینی .