چشم بسته به سرش موج تماشا زده است
جمعه را سرمه کشیدم که
مگر برگردی
با همان سیصد و دلتنگ نفر برگردی
صبح هم منتظر صبح
ظهور تو بوَد
روز ما و شب ما منتظر توست بیا
بر سر گنبد زرّین حسین بن
علی
پرچم کرب و بلا منتظر توست بیا
تمام هستی ام را خاک قدمت می کنم تا
شاید نظرى به جاده دلم بیندازى ، چرا که تو
آفتاب یقینى ، که امید فرداها هستى ،
تو بهار رؤیایى که مانند طراوت گل سرخ
می مانى و نرم و سبز و لطیفى ، تو معنى
کلمات آسمانى هستی که دستهایش
براى آمدنت به زمین دعا می کند.
در تمنای نگاهت بی
قرارم تا بیایی
من ظهور لحظه ها را می شمارم تا بیایی
خاک لایق نیست تا به رویش پا گذاری
در مسیرت جان فشانم، گل بکارم، تا بیایی . .
همین دم دمای غروب غمین
دلم میکند گوشه ای را کمین
دوبار غروب،آدینه، انتظار
دوباره شده قلبها بی قرار
نشسته ام به راهی و فانوس به دست
نوشته ام گلایه یا هر چه هست
بیا بس است انتظار، چشم خیس
بیا و از وصال نامه ای بنویس
بیا که کوچه خسته شد، شکسته شد
بیا که گل نرگس نشکفته بسته شد
"مائده دبیری"