تازه زنش را آورده بود اهواز. طبقه ى بالاى خانه ى ما مى نشستند.
آفتاب نزده از خانه مى رفت بیرون.
یک روز، صداى پایین آمدنش را از پله ها که شنیدم، رفتم جلویش را گرفتم.
گفتم «مهدى جان!
تو دیگه عیالوارى. یک کم بیش تر مواظب خودت باش.» گفت «چى کار کنم؟
مسئولیت بچه هاى مردم گردنمه.» گفتم «لااقل توى سنگر فرمان دهیت بمون.» گفت
«اگه فرمان ده نیم خیز راه بره، نیروها سینه خیز مى رن. اگه بمونه تو سنگرش
که بقیه مى رن خونه هاشون.» شهید مهدی زین الدین