شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...
شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...

شهید زین الدین




خواهرش پیراهن برایش فرستاده بود. من هم یک شلوار خریدم،
 تا وقتى از منطقه آمد، با هم بپوشد.
لباس ها را که دید، گفت «تو این شرایط جنگى، وابسته ام مى کنین به دنیا.» گفتم
 «آخه یه وقتایى نباید به دنیاى ماهام سر بزنى؟» بالأخره پوشید. وقتى آمد، دوباره همان
 لباس هاى کهنه تنش بود. چیزى نپرسیدم. خودش گفت
«یکى از بچه هاى سپاه عقدش بود. لباس درست و حسابى نداشت.»
  شهید مهدی زین الدین

منبع : برگرفته از مجموعه کتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | احمد جبل عاملی

نماز اقا مهدی زین الدین


شاگرد مغازه ی کتاب فروشی بودم.
حاج آقا گفت « می خواهیم بریم سفر.
تو شب بیا خونه مون بخواب. »

بد زمستانی بود. سرد بود. زود خوابیدم.
 ساعت حدود دو بود. در زدند. فکر کردم
 خیالاتی شده ام. در را که باز کردم، دیدم
آقا مهدی و چند تا از دوستانش از جبهه آمده اند.

آن قدر خسته بودند که نرسیده خوابشان برد.
هوا هنوز تاریک بود که باز صدایی شنیدم.
انگار کسی ناله می کرد.

از پنجره که نگاه کردم، دیدم آقا مهدی توی
 آن سرمای دمِ صبح، سجاده انداخته
 توی ایوان و رفته به سجده.

خرید عقد


خرید عقدمان یک حلقه ی نهصد تومانی بود برای من.

همین و بس. بعد از عقد، رفیم حرم.

بعدش گل زار شهدا.

شب هم شام خانه ی ما. صبح زود مهدی برگشت جبهه.

  شهید مهدی زین الدین

منبع : کتاب زین الدین