شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...
شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...

جوان عاشق


جوان کافری عاشق دختر عمویش شد ،
عمویش پادشاه حبشه بود .
جوان رفت پیش عمووگفت عمو جان من عاشق دخترت شده ام
 آمدم برای خواستگاری .
پادشاه گفت حرفی نیست ولی مِهردختر من سنگین است .
گفت عمو هر جه باشد من میپذیرم
شاه گفت : در شهر مدینه دشمنی دارم که باید سر او را
برایم بیاوری آنوقت دختر از آنِ تو ،
جوان گفت عمو جان این دشمن تو اسمش چیست ،
گفت اسم زیاد دارد ولی بیشتر او را به نام
علی بن ابیطالب می شناسند
جوان فوراً اسب را زین کرد با شمشیر و نیزه و تیر و
کمان و سنان راهی شهر مدینه شد
  
به بالای تپۀ شهر که رسید دید در نخلستان جوان عربی درحال باغبانی و بیل زدن است
به نزدیک جوان رفت گفت ای مرد عرب تو علی را میشناسی ،
گفت تو را با علی چکار است؟
گفت آمده ام سرش را برای عمویم که پادشاه حبشه است ببرم چون مِهر دخترش کرده است .
گفت تو حریف علی نمی شوی ،
گفت مگر علی را میشناسی؟
گفت بله من هر روز با اون هستم و هر روز او را میبینم
گفت مگر علی چه هیبتی دارد که من نتوانم سر او را از تن جدا کنم ،
گفت قدی دارد به اندازۀ قد من ، هیکلی هم هیکل من
گفت خب اگر مثل تو باشد که مشکلی نیست ،
مرد عرب گفت اول باید بتونی من رو شکست بدی تا علی را به تو نشان بدهم
خب چی برای شکست علی داری؟
گفت شمشیر و تیر و کمان و سنان
گفت پس آماده باش ، جوان خنده ای بلند کرد و گفت تو با این بیل میخواهی مرا شکست دهی؟ پس آماده باش شمشیر را از نیام کشید
گفت اسمت چیست؟ مرد عرب جواب داد عبدالله
پرسید نام تو چیست؟
گفت فتّاح،
و با شمشیر به عبدالله حمله کرد
عبدالله در یک چشم بهم زدن کتف و بازوی جوان کافر را
 گرفت و به آسمان بلند کرد و به زمین زد و با خنجر خود
جوان خواست تا او را بکشد که دید جوان از چشمهایش اشک می آید
گفت چرا گریه میکنی؟ جوان گفت من عاشق دختر عمویم بودم
آمده بودم تا سر علی را ببرم برای عمویم تا دخترش را به
 من بدهد حالا دارم بدست تو کشته میشوم
مرد عرب جوان را بلند کرد ، گفت بیا این شمشیر سر مرا برای عمویت ببر ،
گفت مگر تو کی هستی؟ گفت منم اسدالله الغالب علی بن ابیطالب، که اگر من بتوانم دل بنده ای از بندگان خدا را شاد کنم حاضرم سر من مِهر دختر عمویت شود
جوان بلند بلند زد زیر گریه و به پای مولای دو عالم افتاد و گفت من میخواهم از امروز غلام تو شوم ، یا علی
پس فتّاح شد ، قنبر غلامِ علی بن ابیطالب .
بحارالانوار ج3 ص
211

نظرات 2 + ارسال نظر
کاترین دوشنبه 21 دی 1394 ساعت 11:07 ب.ظ http://eioub.blogfa.com

عمری گشتیم به دنبال دست خدا برای گرفتن …
غافل ار آنکه دست خدا ، دست همان بنده اش بود ؛ بنده ای که نیاز به دستگیری داشت !

وهمه اش غافل از اینکه فکر کردم خدا نمیبیند

کاترین دوشنبه 21 دی 1394 ساعت 11:12 ب.ظ http://eioub.blogfa.com

وااااااااای خیلی قشنگ بود........
قررررررربون امام علی(ع)

یا علی جان مقتدای من تویی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد