جاى کابل هاروى پشتم مى سوخت.داشتم فکر مى کردم «عیب نداره بالأخره بر مى گردى.
مى رى اصفهان. مى رى حاج حسین رو مى بینى. سرت رو مى گیره لاى دستش، توى چشم هات
نگاه مى کنه مى خنده، همه این غصه ها یادت مى ره...» در را باز کردند، هلش دادند
تو. خوردزمین;زودبلندشد.حتى برنگشت عراقى ها را نگاه کند. صاف آمد پیش من
نشست. زانوهایش را گرفت تو بغلش. زد زیر گریه.گفتم«مگه دفعه اولته که کتک مى
خورى؟» نگاهم کرد. گفت «بزن و بکوبشونو که دیدى.» گفتم «خب؟» گفت «حاج حسین شهید
شده».شهید حسین خرازی منبع : [برگرفته از مجموعه کتب یادگاران | انتشارات روایت فتح |
فاطمه غفاری]