بابای مَن!
سُرفـه نمی کند،
فقط پَرپَر می زند،برای شهادتـــــ .
بعد از مذاکرات ، در رژیم صهیونیستی گفتند
تا ۲۵ سال از دغدغه ایران آسودهایم؛ به شما میگویم:
اولاً شما ۲۵ سال آینده را نخواهید دید و ان شاالله تا
۲۵ سال آینده چیزی به نام رژیم صهیونیستی وجود
نخواهد داشت. ثانیاً در این مدت روحیه مبارز و حماسی،
یک لحظه صهیونیستها را راحت نخواهد گذاشت.
کوچه کوچه میرقصد، با تبسم خورشید
در ترانهها جاری، از ترنم خورشید
مردم دو چشمانم، با تغزّل نامت
مثل زنبق و لاله، در تجسّم خورشید
شش ماه آخر عمر آیتالله مولوی قندهاری بود؛
ما نشسته بودیم و برای ما تعریف میکردند و میفرمودند:
◥فتنههایی میآیند که من در آن زمان نیستم و شما باید سینههایتان را
سپر این سید عظیمالشأن ــ اشاره به آیتالله خامنهای رهبر معظم انقلاب ــ کنید.◣
گفتند: ◥ایشان سپهسالار امام زمان (عجّلاللّهتعالیفرجه) هستند.
ایشان این سخنان را در حالی مطرح میکردند که از
رهبر معظم انقلاب ۴۰ سال بزرگتر
بودند.◣
در پلیس راه خرمشهر جلسه ای با حضور بنی صدر، ریاست جمهوری وقت
و جانشین فرماندهی کل قوا، و شیخ شریف و (شهید) کلاهدوز،
فرماندهی کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی وقت، و سرهنگ رضوی،
فرمانده وقت ناحیه ژاندارمری خوزستان، و (شهید) سرگرد اقارب پرست و
(شهید) جهان آرا، فرماندهی وقت سپاه خرمشهر، و سروان امان الهی، که با شیخ شریف
همکاری می کرد و سایر فرماندهان عالی رتبه حاضر در منطقه برگزار گردید.
در آن جلسه، شیخ شریف به بنی صدر گفت: آقای بنی صدر شما فرماندهی
کل قوا هستید، چرا نیرو نفرستادید؟ بنی صدر گفت: شما از آوردن نیرو چه می دانی؟
بعضی ها ما را سرزنش می کنند که چرا دم از کربلا می زنید و از عاشورا ؛
آنها نمیدانند که برای ما کربلا بیش از آنکه یک شهر باشد یک افق است که
آن را به تعداد شهدایمان فتح کرده ایم ، نه یک بار نه دو بار ...
به تعداد شهدایمان. شهید سید مرتضی آوینی
ندبه خوانیم تو را هر
سحر آدینه
تو کدام آینه ای ؟ صل علی آیینه
تو کدام آینه ای ، ای شرف الشمس
غریب
که زد از دوری دیدار تو چشمم پینه
با قلبی خالی از علایق دنیا به سویت آمده ام.
می خواهم همچون عاشقانت به لقایت بپیوندم.
بارگناهانم زیاداست.ازتوعاجزانه درخواست می کنم
که از سرچشمه لطف و کرمت بر من ببخشایی.
ببخش بر من که در زندگانی نتوانستم آنگونه
که شایسته است تو را پرستش کنم ...
فرمانده گردان حمزه سیدالشهداء
(ع) لشکر ویژه 25 کربلا
با تعدادی از برادران گردان جهت رفتن به مرخصی همراه شدیم؛ حاج اسماعیل فرجوانی
(فرمانده گردان) هم در بین ما بود ولی ایشان می خواستند جهت انجام کاری به
مقر لشکر بروند. همه ی بچه ها سوار لندکروز شدند و حاجی هم خود را عقب ماشین
در بین بچه ها جا داد. یکی از برادران به ایشان گفتند: «حاجی شما فرمانده ی
ما هستید، اینجا در خور شخصیت شما نیست» حاجی در جواب گفتند:
« جا به ما شخصیت و ارزش نمی دهد بلکه جا با وجود ما ارزش می یابد».
خاطره شهید اسماعیل فرجوانی به نقل از برادر بسیجی مرتضی سمندی