شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...
شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...

حدیث

حضرت رسول اکرم :  
ثَلَاثَةٌ لَا یَسْتَخِفُّ بِحَقِّهِمْ إِلَّا مُنَافِقٌ ذُو شَیْبَةٍ فِی الْإِسْلَامِ وَ
إِمَامٌ مُقْسِطٌ وَ مُعَلِّمُ‏الْخَیْر. مجموعه ورام، ج‏2، ص 212

 سه نفر را جز منافق بی احترامی نمیکند؛ پیر مردی که
عمرش را صرف اسلام کرده، حاکم عادل و معلم شایسته.

پیرمرد

می گویم: روز بخیر
پیرمرد در پاسخم می گوید :عاقبت بخیر

به وجد می آیم از پاسخش ،چه دعایی!!!

من برای او خیری می خواهم به کوتاهی

یک روز . او برای من خیری می خواهد به

بلندای یک سرنوشت !!

تفحص شهدا


خاک ها را کنار زدم جمجمه ی یک انسان بود.
 بچه ها آمدند داخل گودال آرام و با احترام
اطراف سر را خالی کردیم بلکه پلاکش را پیدا کنیم.
 چیزی چشمشان را گرفت. دندان های مصنوعی اش بود
 که در دهانش، میان فک های بالا و پایین
 دیده می شد. بعد از آن عینک ته استکانی اش
را پیدا کردیم. مطمئن شدیم پیرمردی مسن بود
 که هم چون حبیب بن مظاهر خود را به جهاد رسانده؛
 پا به پای رزمندگان تا آخرین اهداف جلو
 آمده و در آخرین سال های عمر جاودانه
شده است. پیکرش کنار اورژانس ارتفاع 112
افتاده بود. کارت شناسایی اش پیدا شد.
 هادی خداپرست بود و سن و سالی بالا داشت.
 عکسش روی کارت خشکیده و پوسیده بود
ولی می شد فهمید که موهایش سپید بود.  

منبع : سایت صبح

نماز


فقط 14 سالش بود. شب عملیات رمضان دیدمش. تا نزدیکی های اذان صبح ،

پیش خودم بود. صدای اذان یکی از رزمنده ها آمد؛ اذان صبح شده بود.

من بودم و گشتاسب و پیرمردی که کنارمان می جنگید ( پیرمرد گردان).

باران آتش و گلوله ، لحظه ای تمامی نداشت. پیرمرد گفت :

"مگر می شود توی این اوضاع نماز خواند و ...؟"

هنوز حرف پیرمرد تمام نشده بود که گشتاسب ،

حالت مردانه ای به خودش گرفت و گفت : "عمو! حواست کجاست ؟!

یادت رفته که ما برای همین نماز آمدیم و داریم می جنگیم؟! "

بعدش هم الله اکبر گفت و شروع کرد به نماز خواندن!

شهید گشتاسب گشتاسبی

منبع : خاطره از یکی از رزمندگان لشگر 33 المهدی جهرم

یکبار بخوانید .حکایتی واقعی از زبان دوستم


دانشگاه قبول شده بودم برای اینکه

مدارکم رو کپی بگیرم به جایی که

دانشگاه در نظر گرفته بودن برای کپی

رفته بودم یه پیرمردی بود که کپی می گرفت.

خیلی ایستادم تا نوبتم بشه وکپی بگیرم

وقتی نوبتم شد اون پیرمرد اصلا بهم اعتنایی

نکرد وبقیه رو راه می نداخت واخر کار

منو راه مینداخت این بحث سه روزی

ادامه پیدا کرد روز سوم گفتم با

خودم یعنی چی که منو راه نمی ندازه وبقیه

رو سریع راه می ندازه .اون روز اخر

بهش گفتم اقای محترم چرا منو اینطوری

بهم برخوردمیکنی یعنی چی که نوبت منو بهش

اهمیتی نمیدی وبقیه رو کارشون رو راه

می ندازی درستش نیست اون پیرمرد بدون اینکه

به من نگاه کنه یه عکسی بود به دیوارنصب بودکه

( طرفی که من میدیدم عکس حضرت اقا وامام خمینی بودش)

رو برش گردوندبه من گفت این عکس رو

ببین عکس خودته .نگاه کردم گفتم اره

این منم این عکس من کجا بوده دست شما.

یه هویی این پیرمرد شروع کرد گریه

کردن وگفت این پسر من بوده یک ماه

پیش  تو دریا غرق شد.


 

ادامه مطلب ...

فرمانده : خوردیم به میدون مین،


فرمانده : خوردیم به میدون مین،
 داوطلب میخوام بره رو مین ...

گردان صدو پنجاه نفره همه دستاشونو بردن بالا ...
فرمانده گفت: من یه نفر میخوام،
اما کسی دستش پایین نیومد.


فرمانده گفت قرعه کشی می کنیم...
قرعه کشی کردن اسم یه بسیجی نوزده ساله در اومد...


توی گردان یه پیرمرد مسن هم بود، فرمانده
 نظرش به این پیرمرد بود که بره روی مین...

به پیرمرد گفت، اما پیر مرد جواب داد :
 من نمیرم، اسم این جوون در اومده،
 اون باید بره و اصلا زیر بار نرفت ...

جوون رفت خودشو پرت کرد روی مین، راه باز شد،
همه از روش رد شدن، غیر از اون پیر مرد...

گفتن بیا دیر شد، چرا نمیای؟!

دیدن پیرمرد نشست کنار جنازه اون جوون!

به فرمانده گفت : من باید این جوونو برگردونم...
فرمانده گفت چرا؟!

گفت : این پسرمه، مادرش منتظره، باید ببرمش...

┘◄ یا حسین ...

شهید عباس بابایی


متوجه پیرمردی شدم که با پای پیاده تو مسیر می‌رفت. عباس پیاده شد،

از پیرمرد خواست که پشت سر من سوار موتور شود.

بعد از سوار شدن پیرمرد، به من گفت: دایی جان،

شما ایشان را برسون؛ من خودم پیاده بقیه راه رو میام.

پیرمرد را گذاشتم جایی که می‌خواست بره.

هنوز چند متری دور نشده بودم که دیدم عباس دوان دوان رسید؛

نگو برای آن‌که من به زحمت نیفتم، همه‌ی مسیر را دویده بود.

  شهید عباس بابایی

منبع : سایت صبح