ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼
☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼
☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼
دانشگاه قبول شده بودم برای اینکه
مدارکم رو کپی بگیرم به جایی که
دانشگاه در نظر گرفته بودن برای کپی
رفته بودم یه پیرمردی بود که کپی می گرفت.
خیلی ایستادم تا نوبتم بشه وکپی بگیرم
وقتی نوبتم شد اون پیرمرد اصلا بهم اعتنایی
نکرد وبقیه رو راه می نداخت واخر کار
منو راه مینداخت این بحث سه روزی
ادامه پیدا کرد روز سوم گفتم با
خودم یعنی چی که منو راه نمی ندازه وبقیه
رو سریع راه می ندازه .اون روز اخر
بهش گفتم اقای محترم چرا منو اینطوری
بهم برخوردمیکنی یعنی چی که نوبت منو بهش
اهمیتی نمیدی وبقیه رو کارشون رو راه
می ندازی درستش نیست اون پیرمرد بدون اینکه
به من نگاه کنه یه عکسی بود به دیوارنصب بودکه
( طرفی که من میدیدم عکس حضرت اقا وامام خمینی بودش)
رو برش گردوندبه من گفت این عکس رو
ببین عکس خودته .نگاه کردم گفتم اره
این منم این عکس من کجا بوده دست شما.
یه هویی این پیرمرد شروع کرد گریه
کردن وگفت این پسر من بوده یک ماه
پیش تو دریا غرق شد.