شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...
شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...

شهردار


باران خیلى تند مى آمد. بهم گفت «من میرم بیرون.» گفتم

«توى این هوا کجا مى خواهى برى؟»

جواب نداد. اصرار کردم. بالاخره گفت «مى خواهى بدونى؟ پاشو تو هم بیا.»

با لندرور شهردارى راه افتادیم توى شهر. نزدیکى هاى فرودگاه یک حلبى آباد بود.

رفتیم آنجا. توى کوچه پس کوچه هایش پر بود از آب و گِل و شل.

آبِ وسط کوچه صاف مى رفت توى یکى از خانه ها. درِ خانه را که زد، پیرمردى آمد دم در.

ما را که دید شروع کرد بد و بیراه گفتن به شهردار. مى گفت

«آخه این چه شهرداریه که ما داریم؟ نمى آد یه سرى بهمون بزنه، ببینه چى مى کشیم؟»

آقا مهدى بهش گفت «خیله خُب پدرجان. اشکال نداره. شما یه بیل به ما بده،

درستش مى کنیم». پیرمرد گفت «برید بابا شماهام! بیلم کجا بود؟»

از یکى از همسایه ها بیل گرفتیم. تا نزدیکى هاى اذان صبح توى کوچه،

راه آب مى کندیم.   شهید مهدی باکری

منبع : کتاب باکری انتشارات روایت فتح

نماز


فقط 14 سالش بود. شب عملیات رمضان دیدمش. تا نزدیکی های اذان صبح ،

پیش خودم بود. صدای اذان یکی از رزمنده ها آمد؛ اذان صبح شده بود.

من بودم و گشتاسب و پیرمردی که کنارمان می جنگید ( پیرمرد گردان).

باران آتش و گلوله ، لحظه ای تمامی نداشت. پیرمرد گفت :

"مگر می شود توی این اوضاع نماز خواند و ...؟"

هنوز حرف پیرمرد تمام نشده بود که گشتاسب ،

حالت مردانه ای به خودش گرفت و گفت : "عمو! حواست کجاست ؟!

یادت رفته که ما برای همین نماز آمدیم و داریم می جنگیم؟! "

بعدش هم الله اکبر گفت و شروع کرد به نماز خواندن!

شهید گشتاسب گشتاسبی

منبع : خاطره از یکی از رزمندگان لشگر 33 المهدی جهرم