ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 |
فقط 14 سالش بود. شب عملیات رمضان دیدمش. تا نزدیکی های اذان صبح ،
پیش خودم بود. صدای اذان یکی از رزمنده ها آمد؛ اذان صبح شده بود.
من بودم و گشتاسب و پیرمردی که کنارمان می جنگید ( پیرمرد گردان).
باران آتش و گلوله ، لحظه ای تمامی نداشت. پیرمرد گفت :
"مگر می شود توی این اوضاع نماز خواند و ...؟"
هنوز حرف پیرمرد تمام نشده بود که گشتاسب ،
حالت مردانه ای به خودش گرفت و گفت : "عمو! حواست کجاست ؟!
یادت رفته که ما برای همین نماز آمدیم و داریم می جنگیم؟! "
بعدش هم الله اکبر گفت و شروع کرد به نماز خواندن!
شهید گشتاسب گشتاسبی
منبع : خاطره از یکی از رزمندگان لشگر 33 المهدی جهرم