شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...
شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...

عشقم آرزوست


پلاڪ وعطر سیب سرخ،آرے
       و دفتر خاطراٺ ویادگارے
چو با یادشہیدان زنده باشے
       ندارے جز شہادت هیچ ڪارے

تو هم باید شهید شوے...‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌


وقتی دو برادرم شهید شدند، پدرم خیلی صبور بود. 
یادم می‌آید وقتی محمدرضا پنج سال داشت بہ خانه پدری‌ام رفته بودیم. 
مشغول ڪار بودیم ڪه یڪ‌باره پنجره آهنی از لولا خارج شد
و افتاد روے سر محمدرضا ڪه زیر پنجره نشسته بود. 
جمجمه‌اش شڪسته بود. وقتی خودم را بہ محمدرضا رساندم، 
از سرخی خونی ڪه در آن غوطه‌ور شده بود، شوڪه شدم 
و ناخودآگاه گفتم: چقدر خون تو قرمز است! مثل خون شهید می‌ماند...
همان‌ موقع پدرم هم ڪه آن‌جا بود رو به محمدرضا ڪرد و گفت: ‌‌
 محمدرضا، تو نباید بہ مرگ عادے بمیرے. تو هم باید شهید شوے...‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
نقل از مادر شهید
شهادت: شب اول صفر ۹۴

عظمت شهید

حتی روزی هم که رفت بااینکه از زیر قرآن ردش کردم واقعاً فکر نمی‌کردم رفته باشد. 

طوری که شب شام درست کردم. اما دیدم که نیامد. بعد  هم تماس گرفت که سوریه است. 

می‌گفت برای کمک به رزمنده‌ها رفتم و اگر شهیدشدم به من افتخار کن. 

شوخی می‌گرفتم می‌گفتم به چی افتخار کنم؟ به اینکه شوهر ندارم؟ 

اما می‌گفت عظمت شهید خیلی زیاد است بعدها متوجه می‌شوید. 

راست می‌گفت عظمت شهید خیلی بالاست طوری که حتی بچه‌ها هم متوجه می‌شوند. 

یک‌بار وقتی رفتم مدرسه متین دیدم پوستر آقا مهدی را دیوار زده‌اند 

و بچه‌های مدرسه هرکدام زیرش نوشته‌اند: دوستت داریم»

نقل خاطرات:همسر شهید قاضی خانی

خاطرات رزمندگان

خاطرات رزمندگان را به صورت کتاب حفظ کنید و بخوانید تا ببینید،

بچه ها در زمان جنگ چه کردند. شهید سید منوچهر مدق

خاطرات نماز شب رزمندگان

در جریان عملیات بیت المقدس، مجروحان زیادی را به

بیمارستان آوردند.یکی ازآنهارزمنده‌ای16یا17ساله بود.

بسیار نورانی بود و خون فراوانی از بدنش رفته بود. از

ناتوانی زیاد به زحمت می‌توانست سخن بگوید. حتی قدرت

بازگویی اسم و نشانی خود را نداشت. با تلاش زیاد

فهمیدیم نامش علی است. من در تمام روز مراقب علی بودم.

شب هم چندبار بر بالینش حاضر شدم.نیمه‌های شب بود که

از من آب خواست.بعدازآنکه یک لیوان آب برای علی بردم،

با کمال تعجب دیدم که لیوان را به زحمت گرفت و شروع کرد

به وضو گرفتن. سپس با حالت نیم خیز نماز شب خواند.

من متحیر از رفتار عبادی او شده بودم. چنان گریه

و زاری می‌کرد که هر کسی را تحت تأثیر قرار می‌داد.  

ازدواج شهدا


سرسفره ی عقد آروم تو گوشم گفت :
میدونی من فردا شهید میشم؟!
خندیدم گفتم ازکجامیدونی نکنه غیب گویی!؟
گفت:آره دیشب مادرم زهرارو توخواب دیدم ازدواجمون
هم بهم تبریک گفت, بعدم بهم وعده ی شهادت داد.
بغض کردم گفتم :پس من چی میخوای منو تنهابزاری بری!!
توکه میدونی فردا قراره شهید بشی چرا پای سفره ی
عقد نشستی چرامنوبه عقد خودت درمیاری؟؟؟
دستموفشاردادو لبخندی زدو گفت :
آخه شنیدم شهید میتونه بستگانشوشفاعت
کنه میخوام توی اون دنیا جزء شفاعت شده هام
 باشی میخوام مجلس عروسی واقعی رو اونجابرات بگیرم ...

حاج حسین خرازی

رفتم بیرون،برگشتم.هنوزحرف می‌زدند.پیرمرد می‌گفت

«جوون! دستت چی شده؟ تو جبهه

این طوری شدی یا مادر زادیه؟»

حاج حسین خندید. آن یکی دستش را آورد بالا. گفت

«این جای اون یکی رو هم پر می کنه. یه بار تو

اصفهان با همین یه دست ده دوازده کیلو

میوه خریدم برای مادرم.»

پیرمرد ساکت بود. حوصله‌ام سر رفت. پرسیدم

«پدر جان! تازه اومده ای لشکر؟ » حواسش نبود.

گفت «این، چه جوون بی تکبری بود. ازش خوشم اومد.

دیدی چه طور حرفو عوض کرد؟ اسمش چیه این؟»

گفتم «حاج حسین خرازی» راست نشست. گفت

«حسین خرازی؟ فرمانده لشکر!؟»

خرید عروسی


خرید طلا و جواهر برای عروس مثل همیشه

رسم بود ولی اینها با وضع مالی یک معلم ساده

جور در نمی آمد! از طرفی هم عزت نفسش اجازه

نمیداد جوری مطرح کند که اثر بدی داشته باشد

یا باعث ناراحتی شود. ضروریات را میخرید به طلا

و جواهر که میرسیدیم می گفت: اینها را باید

سر فرصت مناسب با سلیقه یکدیگر بخریم!!!

خوشم می آمد چنین عزت نفس و مناعت طبعی داشت.

شهید محمد علی رجایی

منبع : نرم افزار دولت عشق بخش خاطرات

فتوای نان ونام

قسمت مباد به فتوای نان و نام
مشغول آب و دانه بگردد کبوترم.


ای آسمانیان که زمین جایتان نبود
مانده است خاطرات شما لای دفترم


باشدحرام شیر حلالی که خورده ام
روزی اگر ز خون شما ساده بگذرم


سرفه کرد و از کنار من گذشت، چفیه پوش آشنای این محل

سرفه کرد و از کنار من گذشت، چفیه پوش آشنای این محل
او هنوز سر به زیر و ساده است، مردِ با خدای این محل
*********

می توانی از نگاه زرد او، خوشه هایی درد را دروکنی
با عبور او چه تازه می شود! رنگ و بوی جای جای این محل

************

می شناسمش من آن چنان، که تو کوچک و بزرگ این محله، نیز

تکیه گاه اعتماد کوچه است، پنجه ی گره گشای این محل

**************

سرفه می کند و طعم جبهه را، در هوای کوچه، می پراکند

بوی دودهای شیمیایی آه! خاطرات مرد های این محل

*******************

گرچه ذره ذره آب می شود، پیش چشم های گریه ناک من

او هنوز، سر به زیر و ساده است، پنجه ی گره گشای این محل