در دزفول چادرهایی برای استفاده رزمندگان برپا کرده بودند. یک بار، شهید مهدی باکری،
فرمانده لشکر عاشورا، به یکی از چادرها نگاه کرد و گفت: «چادرتان را درست کنید!»
یکی از برادران که او را نمیشناخت، اعتراض کرد. آقا مهدی جلو آمد، صورتش را بوسید
و خندید. بعد کلنگ را از آن فرد معترض گرفت و گفت: «شما زحمت نکش.»
او کلنگ را انداخت و رفت و آقا مهدی چادر را مجدداً برپا کرد. یکی از نیروها به آن فرد
معترض گفت: چرا با آقا مهدی فرمانده لشکر این طور برخورد کردی؟ مگر او را نمیشناختی؟
او که از رفتار خود به شدّت پشیمان شده بود، گریه کنان پیش آقا مهدی آمد
تا عذر خواهی کند. آقا مهدی گفت: «مسئلهای نیست. من هم مثل تو یک فرد هستم.
با تو کار میکنم و برادر تو هستم.» شهید مهدی باکری
منبع : راوی: اکبر سعادت لو، ر. ک: روایت عشق، ص 71 - 72