عملیات که تمام مى شد، نوبت مرخصى ها بود.
بچه ها برمى گشتند پیش خانواده هایشان.
اما تازه اول کار زین الدین بود. براى تعاون شهرها
پیغام مى فرستاد که خانواده هاى شهدا را جمع کنند.
مى رفت برایشان صحبت مى کرد; از عملیات، از کارهایى
که بچه هایشان کرده بودند، از شهید شدنشان.
شهید مهدی زین الدین
منبع : برگرفته از مجموعه کتب یادگاران
| انتشارات روایت فتح | احمد جبل عاملی
خیلى وقت ها که گیر مى کنم، نمى دانم چه کار کنم. مى روم جلوى عکسش و مى نشینم
و باهاش حرف مى زنم. انگار که زنده باشد. بعد جوابم را مى گیرم. گاهى به خوابم مى آید
یا به خواب کس دیگر. بعضى وقت ها هم راه حلى به سرم مى زند که قبلش
اصلاً به فکرم نمى رسید. به نظرم مى آید انگار مهدى جوابم را داده. شهید مهدی زین الدین
خاطره ای از شهید مهدی زین الدین///
نزدیک عملیات بود. میدانستم دختر دار شده.
یک روز دیدم سر پاکت نامه از جیبش زده بیرون. گفتم:
این چیه؟ گفت: عکس دخترمه. گفتم: بده ببینمش.
گفت: خودم هنوز ندیدمش.
گفتم: چرا؟ گفت: الان موقع عملیاته.
میترسم مهر پدر و فرزندی کار دستم بده.
باشه بعد.
صبح شروع عملیات با شهید زین الدین قرار داشتیم. مدتی گذشت اما خبری نشد. داشتیم نگران میشدیم که ناگهان یک نفربر زرهی، پیش رویمان توقف کرد و آقا مهدی پرید بیرون. با تبسمی بر لب و سر و رویی غبار آلود. ما را که دید، خندید و گفت: «عذر میخواهم که شما را منتظر گذاشتم. آخر میدانید، ما هم جوانیم و به تفریح احتیاج داریم. رفته بودم خیابانگردی ...» گفتم: «آقا مهدی . کدام شهر دشمن را میگشتی؟» قیافه جدیتری به خود گرفت و ادامه داد: «از آشفتگیشان استفاده کردم و تا عمق پنجاه کیلومتری خاکشان پیش رفتم. برای شناسایی عملیات بعدی.» سپس گردنش را کمی خم کرد و با تبسم گفت: «ما که نمیخواهیم اینجا بمانیم. تا کربلا هم که راه الی ماشاء الله است.» شهید مهدی زین الدین منبع : راوی:محمد جواد سامی
چند تا از بچه ها، کنار آب جمع شده بودند.
یکیشان، براى تفریح; تیراندازى مى کرد توى آب. زین الدین سر رسید
و گفت «این تیرها، بیت الماله. حرومش نکنین.»
جواب داد «به شما چه؟» و با دست هُلش داد.
زین الدین که رفت،
صادقى آمد و پرسید «چى شده؟»
بعد گفت «مى دونى کى رو هُل دادى اخوى؟»
دویده بود دنبالش براى عذرخواهى که جوابش را داده بود:
«مهم نیس. من فقط امر به معروف کردم.
گوش کردن و نکردنش دیگه با خودته.»