شهادت یک لباس تک سایز است
هر وقت و هر زمان اندازه ات را به
لباس شهادت رساندی،
هر جا باشی با شهادت از دنیا میروی...
"شهید آوینی"
جنس گلولـه وترکشش تمسخراست وتوهین وتهمت
_ جانبازیش خون دل خوردن است . . .
_ تنها پدافندش تقواست . . .
_ فرمانده کل قواودیده بانش سیدی غریب وتنهاست
_ اینجااگر پیروز شدی شهیدی
و گرنه
اسیری و سرباز دشمن . . .
_ تنها هدفش عقول و قلوب است . . .
به هر حال جنگ شروع شده ببین کدوم طرفی . . .
دشمن به خیال خام خود می خواهد با فوت
این نور را خاموش کند، ولی خدا از
نوری که در ایران روشن شده حفاظت می کند.
شهید حمیدرضا غلامیان خالدآبادی
به دشمن بگویید که اگر پیکرم را صد پاره کنند ،
اگر پاره های آن را هم بسوزانید و
اگر خاکستر مرا به دریا بریزید در
دل موج خروشان دریا صدایم را خواهید شنید
که فریاد می زنم اسلام پیروز است ،
ستمگر نابود. شهید گمنام
حاجی را هیچ کس با لباس سپاه نمی دید.
با این که او یکی از
نیروهای رزمنده ی سپاه بود،
می گفت: « من لیاقت ندارم که مردم مرا به
این نام و عنوان بشناسند و ببینند.»
شهید حاج علی حاجبی
منبع : سایت صبح
عملیات شروع شده بود. گردان ما خط شکن بود.
همه چیز داشت خوب پیش می رفت که یک دفعه خوردیم
به یه کانال پر از سیم خاردارهای حلقوی.
باید هرجور بود از این مانع رد می شدیم.
یه دفعه متوجه شدیم عراقی ها دارن
بهمون نزدیک می شن. اگه مارو می دیدند
عملیات لو می رفت و بچه ها قتل عام می شدند.
چاره ای جز عبور نبود.
توی فکر بودیم که یه دفعه فرمانده خودش رو
انداخت روی سیم خاردارهای حلقوی. داشتیم
از تعجب شاخ درمی آوردیم. گفت از
روی من رد بشین و برین جلو تا عراقی ها
نیومدند. هیچ کس حاضر نشد رد بشه تا
اینکه مارو به جان امام قسم داد. با
گریه از روش رد شدیم. آخرین نفر من بودم،
دستم رو گرفت. غرق خون شده بود و صداش در
نمی یومد. اشاره کرد به پاکتی که توی جیبش بود
و بهم فهموند که بردارم. فکر کردم وصیت نامه اش
رو نوشته، برداشتم.
عراقی ها نزدیک شده بودند باید می رفتیم
تا من رو نبینند. وقتی داشتیم میرفتیم
گریه ام گرفته بود، برگشتم و به فرمانده ام
نگاه کردم دیدم آروم داره اشک می ریزه و
به سختی دستاش رو به سمتم تکون می ده.
فکر کردم داره باهام خداحافظی می کنه،
خودم رو انداختم پشت یه خاکریز. پاکت نامه
فرمانده رو باز کردم. خشکم زد.
به جای وصیت نامه یه عکس دیدم، عکس دخترش بود،
دختری که تازه به دنیا اومده بود و
هنوز ندیده بودش. تازه فهمیدم تکون
دادن دستاش برا خداحافظی نبوده میخواسته
بگه برگرد تا برای یه بار هم که شده
عکس دخترم رو ببینم و از دنیا برم.
راوی: سید یاسر موسوی
شهید چهار حرف دارد ..
عباس هم چهار حرف دارد
ومن عباس را فراموش کردم
واین خیلی حرف دارد
عباسم دلم برایت تنگ شده است
امشب قلبم جایگاهت بود
بر فراز منبر عشق
در قلبم نشسته بودی
وگریه ها وهق هق هایم رو می دیدی
عباسم می شود مرا نیز ببری
خسته شدم از دنیا
با تمام جلال وجبروتش
خسته شدم از بس که
نفسم مرا به زمین زدو
حال
همه ان چیزی که میخواهم بگویم
بغض شده است واز چشمانم فرو می ریزد
عباسم فاصله گرفته ام از تو
ولی هیچگاه قلبم از بودنت
خالی نبوده است
دعا کنید که من ناپدیدتر بشوم
که در حضور خدا رو سپید تر بشوم
بریده های من آن سوی عشق گم شده اند
خدا کند که از این هم شهید تر بشوم
که ذره های مرا باد با خودش ببرد
خدا که خواست ز دنیا بعیدتر بشوم
که زیر بارش سرب و اسید، تر بشوم
خودش به فکر من و تکههای من است
خدا زیارت سید الشهدا
رو قسمت همه آرزومندان کنه،
السلام علیک یا ثارالله وابن ثاره
♥•٠·˙
'"کــربــلایی" که نشــد
اول اسمم باشد
'هیئتی" هم بنویسند
به قبـرم بد نیست . . . !
.
ظرف ها را از مادر گرفت ، شست و گفت :
دستات دیگه حساسیت گرفته مادر.
مادر رفت سراغ غذا
که روی اجاق گاز بود. پسر ، دنبال مادر رفت ؛
مثل اینکه می خواست به مادر چیزی بگوید .
رفت کنار مادر و خیلی مودب گفت :
مادر چرا اسمم را گذاشتید فرزام؟!
چرا علی نه ؟!
حسین نه ؟! ... و ادامه داد که :
آخه آدم با شنیدن فرزام یاد هیچ
انسان خوبی نمی افته! من اصلا
صاحب نامم رو نمی شناسم
که بهش افتخار کنم!
از همان روز به بعد بود که همه
علی صدایش می زدند
شهید علی پورحبیب
منبع : آب زیر کاه ص 37
پدر و مادر! من زندگی را دوست دارم،
ولی نه آن قدر که آلوده اش شوم و
خویش را فراموش و گم کنم.
علی وار زیستن و علی وار شهید شدن و
حسین وار زیستن و حسین وار
شهید شدن را دوست دارم.
سردار شهید حاج ابراهیم همت
پیرمرد میگفت پسرم را گم کرده ام
و نیامده...!
پرسیدند پدرجان پسرت چندساله است ...!
آرام گفت : 18 سالش بود که دیگر نیامد...!
گفتند: الحمدالله بزرگ هست باید همین
اطراف باشد و برمیگردد...!
پیرمرد گفت: امروز هر چه در بین شهدا
گشتم پیداش نکردم ...!
خیلی از کارهای خانه را که بلد بود،
خودش انجام می داد. وقتی هم مانع می شدیم، میگفت:
کجای اسلام آمده که همه ی کارهای منزل را
باید مادر انجام بده؟! چند ماهی رفت کلاس خیاطی ؛
زود یاد گرفت . باباشم براش یه چرخ خیاطی گرفت؛
لباس های مردانه می دوخت. کم کم مشتری هم پیدا
کرده بود. درآمد هم داشت. پولش رو با مشورت
و حساب شده خرج می کرد. شهید محمد معماریان
منبع : ماهنامه ی امتداد شماره34 ص 33
سعی کنید خدا را همیشه و همه جا ناظر و حاضر به اعمالتان بدانید
تا سعادتمند شوید. شهید غلامحسین طالبی رحمت آبادی
♥•٠·˙♥•٠·˙♥•٠·˙♥•٠·˙♥•٠·˙♥•٠·˙
دیشب در خواب دیدم که بازگشته ای
و پَر داشتی , پرهای سبزِ روشن
و هم دفترِ سیاهی از مشق های خط خورده داشتی .
در خواب
باران گرفت .
ابرها تنها برای تو آسمانِ
شب را تطهیر کرده اند.
در خواب ...
دیگر نمی توانم گفت .
من لبریز از گفتنم , نه نوشتن .
باید که اینجا روبروی من بنشینی و گوش کنی .
... به زمان بیندیش و شبیخون ظالمانه ی زمان !
آه ... ای گمشده ای من
روزی دوری تو مرا می کُشد ...
┘◄ نادر ابراهیمی
این انقلاب، به مانند سیل خروشان است و به
سمت هدفی معیّن حرکت می کند. امام به مانند
سیل بندی از هرز رفتن این سیل جلوگیری می کند.
شهید مرتضی احسانی
آقا رضا روزانه چقدر پول این سیگار را می دهید؟
خدمت آقای خودم که 10 تومان. می دانی چقدر خانواده های
فقیر هستندکه محتاج همین 10 تومان هستند؟ منتظر
جواب نماند که جوابی نمانده بود.شرم کن و سیگار نخر
و پولش رو جای دیگری خرج کن. شرم کردو سیگار نخرید ...
این را خودش می گفت،حرف رجایی برایش دنیایی می ارزید.
شهید محمد علی رجایی
منبع : کتاب « خدا که هست » نوشته مجید تولایی