اگر مشتی پلاک و استخواناند
رموز هستی و جانِ جهاناند
چو خونی در رگ هستی، رواناند
چو جان، در جسم این امت نهاناند
نشان دولت صاحب زماناند (عج)
زنجیر پلاک بود؛ اما از پلاک خبری نبود.
حدود شش ماه بود توی معراج روی کفنش
نوشته بودیم: «شهید گمنام» بارها شده بود
می خواستم برای تشییع به تهران بفرستمش؛
اما دلم نمی آمد. توی دلم یکی می گفت
دست نگهدار تا زمانش برسد.گل محمدی می گفت:
«به خودم گفتم: همتی، میکانیک تفحص،
وقتی دنبال یک آچار می گرده، صلوات می فرسته
؛ چرا من با ذکر صلوات دنبال پلاک
این شهید نگردم؟» همین کار را
کردم و دوباره سراغ پیکر رفتم،
کفنش را باز کردم، توی جمجمه ی
شهید یک تکه گل بود. در آوردم،
دیدم پلاک شهید است.
اللهم صل علی محمد و آل محمد
منبع : سایت صبح
خیلی گشته بودیم، نه پلاکی، نه کارتی،
چیزی همراهش نبود. لباس فرم سپاه به تنش بود.
چیزی شبیه دکمه ی پیراهن در جیبش نظرم
را جلب کرد، خوب که دقت کردم، دیدم یک
نگین عقیق است که انگار جمله ای رویش حک شده.
خاک و گل ها را پاک کردم. دیگر نیازی نبود
دنبال پلاکش بگردم. روی عقیق نوشته بود:
« به یاد شهدای گمنام.»
منبع : سایت صبح
انگار از آسمان آتش می بارید. به شهید غلامی گفتم:
«گروه را مرخص کنیم تا اوایل پاییز که هوا خنک تر می شود،
برگردیم.» گفت: «بگو عاشق نیستیم.» گفتم:
«علی آقا! هوا خیلی گرم است. نمی شود تکان خورد.» گفت:
«وقتی هوا گرم است و تو می سوزی، مادر شهیدی که در
این بیابان افتاده است، دلش می شکند و می گوید: خدایا بچه ام
در این گرما کجا افتاده است؟ همین دلشکستگی به تو کمک
می کند تا به شهید برسی.» نتوانستم حرف دیگری بزنم.
گوشی را گذاشتم، برگشتم و گفتم: بچه ها، اگر از گرما
بی جان هم شدیم، باید جستجو را ادامه دهیم.»
پس از نماز صبح کار را شروع کردیم. تا ساعت نه صبح هر چه
آب داشتیم، تمام شد. بالای ارتفاعات 175 شرهانی،
چشم هایمان از گرما دیگر جایی را نمی دید. به التماس نالیدیم:
«خدایا تو را به دل شکسته ی مادران شهید....»
در کف شیار چیزی برق زد، پلاک بود.....
پلاکش را آرام باز کرد و انداخت داخل رودخانه .
دستش را گرفتم و با عصبانیت گفتم :
این چه کاری بود کردی ؟ اشکِ چشمانش سرازیر شد...
سرش را بالا آورد و گفت : حاجی ! من سید هستم .
میخوام مثل مادرم زهرا گمنام بمونم .