قبل از عملیات قرآن که مى خواندیم، حاجى گریه مى کرد. دوست داشت. بعد از کربلاى چهار هم قرآن خواندیم و حاجى گریه کرد; بیش تر از دفعه هاى قبل. خیلى بیشتر. این
آخرها زیاد بحث مى کردم باهاش. قبلاً نه. گفته بود گردان را براى عملیات حاضر کن،
خودت برگرد عقب. گردان را آماده کردم. خودم نرفتم. بهش گفته بودند. گفتند حاجى کارت
دارد.تا من را دید، گفت «تو چه ت شده؟ قبلاً حرف گوش مى کردى.» ته دلم خالى شد.
گفتم «حاجى!» گفت «جانم!» گفتم «از من راضى هستى؟ته دلت ها؟» گفت «این چه حرفیه؟
نباشم؟» رویش را برگردانده بود. برگشتم اصفهان. دیگر ندیدمش، هیچ وقت. شهید حسین خرازی منبع :
[برگرفته از مجموعه کتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | فاطمه
غفاری]