بسم الله را گفته و نگفته شروع کردم به خوردن.
حاجی داشت حرف می زد و سبزی پلو را
با تن ماهی قاطی می کرد. هنوز قاشق اول را نخورده ،
رو کرد به عبادیان و پرسید «عبادی!
بچه ها شام چی داشتن؟»
ـ همینو.ـ واقعا؟ جون حاجی؟
نگاهش را دزدید وگفت «تن رو فردا ظهر میدیم.»
حاجی قاشق را برگرداند . غذا توی گلوم گیر کرد.
ـ حاجی جون، به خدا فردا ظهر به شون می دیم.
حاجی همین طور که کنار می کشید گفت
«به خدا منم فردا ظهر می خورم.»
شهید حاج ابراهیم همت
شـادی روح شــهدا صــلوات