شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...
شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...

برایم بهار بفرست

برایم بهار بفرست
ز شهر کودکی ام یادگار بفرست

دلم گرفته ای پدر
روزگار با من نیست
دعای خیر و صدای دو تار بفرست

اگر چه زحمتتان می شود ولی این بار
برای کودک خود "قرار " بفرست

غم از ستاره تهی کرد آسمانم را
کمی ستاره دنباله دار بفرست

به اعتبار گذشته
دو خوشه یِ لبخند
در این زمانه بی اعتبار بفرست

تمام روز و شب من پر از زمستان است دلم گرفته
برایم بهار بفرست…

مادروپدر


مادر واژه ای مقدس در قاموس

بشریت که با هیچ چیزی قابل قیاس نیست.

همیشه مادر را به مداد تشبیه میکردم
که با هر بار تراشیده شدن،
کوچک و کوچک تر میشود…
ولی پدر ...
یک خودکار شکیل و زیباست
که در ظاهر ابهتش را همیشه حفظ میکند
خم به ابرو نمیاورد و
خیلی سخت تر از این حرفهاست
فقط هیچ کس نمیبیند و نمیداند
که چقدر دیگر میتواند بنویسد …
در هر صورت
بیایید قدردانشان باشیم

جبهه


پدر صورت پسر را بوسید
گفت:
تا کی میخوای بری جبهه؟؟
پسر خندید و
گفت:
قول میدم این دفعه آخرم باشه بابا!
پدر:قول دادی ها...!
و پسر، سر قولش "جان" داد...

خوشبختی

 

خوش بختـی یعنی قلـب پـدرت بتپد 

پــــایــــان

و امر کرد پروردگارتو که بندگی مکنید

مگرخدا را ونسبت به پدرومادرنیکی و

مهربانی کنید(سوره اسراء-ایه۲۳)

بیماری پدر


وقتی احسان می خواست به جبهه برود، پدرش که سخت بیمار بود، به او گفت:

« پسرم! برای چه می خواهی به جبهه بروی؟ من جبهه تو هستم،

پیش من بمان تا وقتی که حالم خوب شود. آن وقت برو.» احسان گفت:

«پدر من که چیزی نیستم، تو خدا را داری.»

…با این حرف رضایت پدر را جلب کرد و به جبهه رفت. 

 شهید احسان آطاهریان

منبع : سایت صبح

زندگی


می روم در ایوان، تا بپرسم از خود
زندگی یعنی چه؟
مادرم سینی چایی در دست
گل لبخندی چید، هدیه اش داد به من

خواهرم تکه نانی آورد، آمد آنجا
لب پاشویه نشست

پدرم دفتر شعری آورد، تکیه بر پشتی داد
شعر زیبایی خواند و مرا برد،
... به آرامش زیبای یقین

با خودم می گفتم :
زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست
زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست
رود دنیا جاریست . .
.
┘◄ "سهراب سپهری"

قیامت

فرد وارد بازار قیامت مے شود،

فکر مے کند خبرے است.

تعجب مے کند؛ خدایا پس چه شد؟

نماز ها، عمره ها؟


مے گویند تو دل شکستے. ریا کردے.

زهر زبان ریختے.


جوان عزیز اگر مے خواهے به جایے برسے

از خانه خودتان شروع کن!


دل خواهرت را شکستے. برو درستش کن.

دل مادر و پدر را شکستے. از خانه شروع کنید.


جوانانے هستند که محاسن دارند،

انگشتر دارند، عطر تیروز هم مے زنند،

در بیرون هیئت


ولے در منزل بروے بپرسے،

هیچکس از او راضے نیست.

پس براے چه هیئت رفته بودے؟

چرا جلسه رفته بودے



جدا کننده متن, جدا کننده متن جدید, جدا کننده متن زیبا, انواع جدا کننده متن, عکس جدا کننده متن

شهید محمدعلی رجایی

دیر وقت آمده بودوبچه هاریخته بودند

دورپدر؛ازمدرسه وکارهای روزانه می گفتند.

خستگی امان چشمهایش را بریده بود.

آبی به صورت زد و برگشت. با لبخند به

بچه ها گفت: « باباجون حرفتان را بزنید،

گوش میدم. » بچه ها از حرفهای پدر که

سیراب شدند و خوابیدند، ... خوابش برد.

شهید محمد علی رجایی

منبع : کتاب « خدا که هست »

نوشته مجید تولایی


ما را به یک کلاف نخ آقا قبول کن


ما را به یک کلاف نخ آقا قبول کن
یـا ایّهـا العــزیز! أبانـا! قــبول کن


آهی در این بساط به غیر از امید نیست
یـا نـاامیدمــان ننـمـا یـا، قـبـول کن


از یـاد بـرده ایم شمـا را پـدر! ولی
این کودک فراری خود را قبول کن

رسم کریم نیست که گلچین کند، کریم!
مـا را سَـوا نکـرده و یک جـا قـبول کن

گر بی نوا و پست و حقیریم و رو سیاه
اما به جــان حضرت زهـرا قبـول کن


گندم که نه، مقام شما بود لاجَرَم
رمز هبوط آدم و حوّا، قـبول کن

دختر شهید


دق کردن دختر شهید از گریه بیش از حد برای پدر
رقیه بودن زمان و مکان نمی شناسد،

هر دخترک یتیمی طلب بابای شهیدش را دارد،

دِلـَت که هوای بــابــا را بکند

دیـگر نـه کـربـلا مـی خواهی نـه عـاشـورا

فقط چـشمانــــت خـرابـه شـام مـی بـیـند

و دخـتـری کـه آرام بــابــا را نــاز مـی کـرد

راستی قرار نیســــت بیایی ؟

شهیدگمنام


کوتاه ترین قصه ی دنیا:
آسمانی شد. . . . . . . . . .

˙·٠•♥
خدایا ما را هم

سرلشکر خلبان شهید عباس بابایی

کسی که به پدر و مادرش احترام بگذارد ، یعنی طوری با آنها رفتار کند

که رضایت آنها را جلب نماید ، همیشه پیش خداوند عزیز بوده

و در زندگی خوشبخت خواهد بود. سرلشکر خلبان شهید عباس بابایی


شهدا


 عاشق رفتن،کی از رفتن پشیمان میشود؟
**********************
سه ساله بودم که پدرم از خانه رفت
چیز زیادی برای من و مادرم نگذاشت
فقط گفت که زود بر میگردد
سال ها میگذرد!
پدرم بد قول نبود...

یادی کنیم از شهدای کربلای ایران با ذکر یک صلوات.....